تو صحن انقلاب روبرو امام رضا و سقاخونه وایساده بودم
تو حال خودم بودم باامام رضا حرف میزدم
کنارم کلی خانم دیگه بودن
اون روز حرم خیلی خیلی خیلی شلوغ بود جای سورن انددختن نبود
یهو دیدم یه پیرمرد باظاهر ساده و بی آلایش از بین این همه آدم که وایساده بود
اومد سمت جمع ما و باحالت کوبنده و تند
میدونین تو لحنش یه حالت دلسوزی و ناراحتی اما بلند و کوبنده بود توجه همه به ما جلب شد
همه مردم برگشتن سمت ما