ما از اول خیلی باهم دعوا داشتیم. هردو آدمای لجباز و کم صبر بودیم... همین شباهتهای زیادمون باعث دعواهای زیادی میشد هرچند خیلیییی خیلی باهم خاطره ساختیم خیلی وقتا خوب بودیم...
حدود یک ساله شوهرم بعد هر دعوا میگفت دلت نمیخاد برو... منم نمیگفتم خودت برو چون اون لجباز بود و مطمئن بودم انجامش میده و من نمیخاستم طلاق بگیریم واقعا... ولی خب من هربار میشکستم
۱ماه پیش هم دعوای بدی کردیم و اون دیگه واقعا میخاست اقدام ب طلاق کنه. ولی من گفتم ب خاطر بچمون بیخیال و ۱ماهه ک نمیزارم دعوایی پیش بیاد...
دیروز شوهرم گفت دیدمت تو این مدت فهمیدم بهاطر همین بعد مدتها خیلی دوست دارم منم هیچی نگفتم. گفت منم سعی میکنم طوری باشم ک توام خوشحال باشی.
راستش دیگه وقتی نگاش میکنم قلبم نمیتپه😔دیگه حتی انگار دلمم نمیخاد بهش بگم دوست دارم😔 دیگه زهد از حرفش ذوق نکردم. منی ک میمردم واس اون مدل حرف زدنش
هعی... دلم میخاد براش بنویسم ک چی شدم. بنویسم؟
نمیدونم اصلا چمه. ولی این روزا یه چیزی خیلی جاش خالیه...اونم عشق منه..ک نیس