اون موقع حدود 17سالم و بسیار احمق بودم
اونم 23سالش بود دانشجو بود و میگفت من در آینده فلان میشم بیسار میشم
از بابام پول میگرفتم که واسش کادو بگیرم اونم نه یکی 5 تا کادو واسه روز تولدش در روزه های مختلف بهش هدیه دادم (البته کادوها آنچنان گرون نبود سرجمع به پول الان شاید در حد 400.500 ت میشد)
و اون فقط یه گوشواره پلاستیکی بهم داد
و یه بارم بستنی گرفت گفت میخوای گفتم ممنون و نگرفت 😶
بیشتر پارک میرفتیم و یه طور واسه م چس کلاس میذاشت انگار پسر وزیره و بابای من که یه مغازه کوچیک داشت رو مسخره میکرد غیر مستقیم (البته من خنگ بودم و نمی فهمیدم و خجالت می کشیدم )
خودشم کات کرد (البته بعد از یک سال برگشت ولی من دیگه احمق نبودم و واگذارش کردم به خدا)
اتفاقی دیدمش(الان 26سالمه قیافه م تغییر کرده ومنو نشناخت) ...دست فروشی میکرد...خرما خشک میگرفت جلو بقیه ک بخرن!!!!کار عار نیست و نمیگم دست فروشی بده ولی واسه اون با اون همه ادعا دلم خنک شد