عید مادر بزرگم از شهر دیگه اومده بود خونه ما زنداداشمم اینجا بود مادربزرگم دست زنداداشمو گرفت کلی بوسش کرد بعد موهای زنداداشم بلنده تقریبا تا پایین باسن مادربزرگم گفت چه موهای قشنگی داری زنداداشم زود برگشت گفت تعریف نکن چشم میخورم😐
با خانواده خودشم همینجوریه ها ی دفه خواهرش از دست پختش تو جمع جلو همه تعریف کرد بعد شام داشت پذیرایی میکرد یهو جعبه شیرینی از دستش افتاد اون وسط داد زد ابجی چشمم زد از غذام تعریف کرد شیرینی از دستم افتاد ابجیش تا اخر مهمونی ت خودش بود😑
یا ی سری من بهش گفتم داریم میریم بیرون زیر غذا رو خاموش کن خطرناکه برگشت ب من گفت تو چش نزنی چیزی نمیشه😐 و ب شدت من ناراحت شدم از حرفش
کلا بخاطر این رفتاراش همه مسخرش میکنن