2737
2739
عنوان

خاطره زایمان من

15300 بازدید | 321 پست

سلام اول از همه ببخشید اگه تکراریه و ممکنه قبلا خونده باشین چون کاربری قبلیم رمزش رو فراموش کردم کاربری جدید ساختم و دلم میخواد خاطرم رو داشته باشم

خدایا شکرت

سلام بلاخره قسمت شد منم خاطره زایمانم رو بنویسم دوران بارداری راحتی داشتم، نه ویار سخت داشتم نه زیاد چاق شدم از همون اول دلم میخواست زایمان طبیعی کنم. و از وقتی که خاطرات زایمان طبیعی رو خوندم بیشتر علاقه‌مند شدم، همیشه میترسیدم مشکلی پیش بیاد و سزارین بشم همش میگفتم نکنه بگن بچه مدفوع کرده باشه و باید سز بشم، نکنه بند ناف دور گردنش باشه و سز بشم و صدتا فکر و خیال دیگه دلم میخواست اون درد معروف رو تجربه کنم. دلم میخواست اون حس قشنگی که همه تو خاطراتشون ازش تعریف میکردن تجربه کنم، اون حس لیز خوردن بچه و تموم شدن یهویی دردا دو ماهه که بودم مجبور شدم بیام ایران و دوری همسرمو تحمل کنم، چون اولا اونجا تنها بودم و دوما بیمارستان و محل کار همسرم خیلی از خونه دور بود و اگه اتفاقی واسم میفتاد تا شوهرم بیاد خونه و بریم بیمارستان چند ساعت طول میکشید مامانم میگفت بیا ایران تا خیال من راحت باشه و شوهرمم همیشه نگران بود اومدم ایران و قرار بر این شد شوهرم اول فروردین بیاد ایران که هم واسه عید ایران باشه هم واسه زایمانم که تاریخ احتمالیش رو 22 فروردین زده بودن که روز تولد همسرمم بود و من آرزوم بود که همون روز موعد به دنیا بیاد و تولد پدر و دختر تو یک روز باشه وارد ماه نه شده بودم که واسه ویزای همسرم مشکل پیش اومد همش استرس داشتم که علی واسه زایمانم نرسه، آخرین بار که منو دیده بود یه ذره شکم هم نداشتم، دلم میخواست با شکم بزرگ ببینه منو، وقتی بچه تکون میخوره لمس کنه شکممو، با هم عکس حاملگی بگیریم، وقتی دارم درد میکشم کنارم باشه و... سال 95 رو بدون همسرم با دل پر از غصه تحویل کردم، و امیدوار بودم علی واسه زایمانم برسه

خدایا شکرت

از فردای سیزده بدر یه دردای خیلی خفیف مثل درد پریودی اومده بود سراغم تنهایی رفتم آتلیه و عکس بارداری گرفتم که اگر علی نرسید و زایمان کردم حداقل یه عکس از دوران بارداریم داشته باشم 16 فروردین دردا میومد و میرفت ولی خیلی خفیف بود، یادم اومد بچه ها تو خاطرات زایمانشون نوشته بودن اگه درد کاذب باشه با دوش آب گرم از بین میره رفتم دوش گرفتم ولی دردا نرفت، با خودم گفتم یعنی ممکنه درد زایمان باشه؟ پس چرا اینقدر کمه؟ مامانم اصرار کرد بریم بیمارستان تا حداقل با یه معاینه از وضعیتم باخبر بشیم. اولش قبول نکردم آخه شنیده بودم و تو بعضی خاطرات زایمان خونده بودم درد زایمان با معاینه و تحریک دهانه رحم شروع میشه و من نمیخواستم زایمانم جلو بیفته، هنوز علی( همسرم) نیومده بود و از طرفی دلم میخواست بچه ام 22 به دنیا بیاد. اما آخرش تسلیم شدم و قبول کردم بریم بیمارستان. زنگ به علی زدم و گفتم یکم درد دارم زایمانم نزدیکه و تو نیومدی و زدم زیر گریه. علی از اونور با ناراحتی منو آروم میکرد و ازم خواهش میکرد گریه نکنم. همراه خاله ام و مامانم رفتیم بیمارستان، همین که رفتیم پشت در زایشگاه بیمارستان با صدای نعره های خیییییییییییلی وحشتناک یه زن با وحشت چسپیدم به مامانم و بغضم ترکید، مامانم بدتر از خودم به گریه افتاده بود و خالم بهش تشر میزد که تو باید به دخترت روحیه بدی ولی خودت بدتری. زنگ زایشگاه رو زدیم و ماما گفت فقط من برم داخل، چادر مامانمو گرفته بودم و ول نمیکردم با چشام التماسش میکردم تنهام نذاره، مامانم به ماما گفت میشه باهاش بیام داخل ماما گفت نه که نمیشه و درو بست. صدای وحشتناک زن همچنان میومد و من بدنم میلرزید، ماما گفت برم رو تخت معاینه آماده باشم که بیاد

خدایا شکرت

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

دکتر شیفت خودش اومد معاینه ام کنه، پاهام به شدت میلرزید، دکتر گفت چرا میلرزی؟ آروم باش عزیزم ترس نداره. سعی کردم آروم باشم ولی نمیشد صدای جیغای زن هم همه روحیه ام رو ازم گرفته بود. همین که دستش رو آورد ناخودآگاه دستش رو محکم گرفتم و زدم زیر گریه. دکتر با مهربونی گفت دستمو ول کن عزیزم، اگه دستمو بکشم بیرون باز از اول باید معاینه کنم، خودتو شل کن تا دردت نگیره آروم دستمو برداشتم و با گریه گفتم تو روخدا یواش باشه؟ دکتر که خیلی خوش اخلاق بود گفت چشم عزیزم ولی تو خودتو شل کن، دکتر که معاینه میکرد من خودمو سفت گرفته بودم و هی روی تخت خودمو میکشیدم عقب تا که سرم به دیوار رسید. دکتر گفت خودتو شل کن دیگه و آخرش گفت 2 سانت بازی ولی برو خونه فعلا زایمان نمی کنی و رفت، معاینه خیلی دردناک بود. بعد از معاینه خون ریزی داشتم و زیر دلم درد میکرد، با عجز از سرجام بلند شدم و رفتم پیش مامانم. مامانم دماغش از گریه سرخ بود. رفت پیش دکتر و گفت کی زایمان میکنه؟ دکتر هم گفت شاید فردا، شاید چند روز دیگه، هر وقت دردش شدید بشه، ولی احتمالا فردا دردای اصلی شروع بشه. ساعت 3 بود برگشتیم خونه، مامانم اونقدر خسته بود که بهش گفتم الان دیگه هیچی درد ندارم تا با خیال راحت بخوابه و واسه فردا انرژی داشته باشه. خودمم اول میخواستم برم تو حیاط قدم بزنم اما دیدم خیییییلی خسته ام، گفتم گور بابای پیاده روی انرژی نداشته باشم که نمی تونم زور بزنم فردا از حال میرم. خوابیدن رو ترجیح دادم و رفتم خوابیدم اما هر بیست دیقه یا نیم ساعت بیدار میشدم از درد، البته دردش زیاد نبود ولی خب نمیذاشت بخوابم. هی بیدار میشدم و به محض تموم شدن درد سریع خوابم میبرد از بس خسته بودم. ساعت 8 صبح بیدار شدم دیدم همسرم زنگ زده

خدایا شکرت
2728

بهش گفتم احتمالا امروز بابا بشی، گفتم خیلی میترسم، گفتم درد نبودنت به دردام اضافه کرده ناراحت بود، گفت مریم قوی باش، امروز دخترمونو میبینی، گفت سرکار نرفته تو خیابونا داره میچرخه و دل تو دلش نیست. فاصله دردام کمتر شده بود ولی هنوز میتونستم تحمل کنم. ساعت 5 عصر دوباره با مامانم و بابام رفتیم دنبال خالم و راهی بیمارستان شدیم. باز معاینه ی لعنتی و باز گفتن همون ‌2 سانت گفتن نوار قلب جنین بگیر اگه خوبه برو خونه، بعد از کلی معطلی نوار قلب گرفتن و گفتن خوب نیست برو یه چیزی بخور برگرد بار دوم خوب بود و ساعت 9 برگشتیم خونه و شام خوردیم. مادربزرگم برام دم کرده بابونه آورد و گفت بخور اگه باده سرد باشه از بین میره دردت وگرنه زیاد تر میشه. بعد یکساعت دردام شدیدتر شد حالا دیگه موقع درد به خودم میپیچیدم اما حاضر نبودم برم بیمارستان، نمی خواستم برای بار سوم بهم بگن برگرد همون 2 سانتی گریه ام گرفته بود مامانم گفت بریم بیمارستان اینبار دیگه خودشه با گریه گفتم دیگه نمیام تا وقتی که از درد جیغم در بیاد. برم بیمارستان که هی معاینه کنن و بگن دو سانت؟ به معاینه که فکر میکردم فشارم میفتاد. بلاخره ساعت 1 شب برای بار سوم راهی بیمارستان شدیم. اینبار ماما معاینه کرد و گفت 3 سانت. بغض گلومو گرفت، این دردا تازه واسه 3 سانته؟ پس تا 10 سانت بشم چقدر قراره درد بکشم؟ گفتم بستری میشم؟ گفت صبر کن خانم دکتر بیاد ببینم ایشون چی میگن خانم دکتر اومد و باز خودش معاینه ام کرد گفت سه چهار سانتی بستری میشی یه حس خوشحالی همراه استرس و ترس داشتم. لباس بهم دادن و پوشیدم، اتاق لیبر( اتاق درد) تختاش پر بود من دم در اتاق روی یه تخت تنهایی دراز کشیدم وقتی دردا میومد خودمو به تخت فشار میدادم یا روی تخت مینشستم و به خودم میپیچیدم

خدایا شکرت

درداش یه جوری بود که وقتی میومد نه میتونستم بشینم نه وایسم نه دراز بکشم نه راه برم، احساس میکردم کمرم داره تیکه میشه، فقط به خودم میپیچیدم و اشک میریختم. اونجا که من بودم ساعت نبود و زمان از دستم در رفته بود وقتی صبحونه آوردن فهمیدم صبح شده و خوشحال شدم و پرسیدم ساعت چنده و گفتن هفت. یکی از ماما ها اومد و گفت صبحونه ات رو بخور تا بیام معاینه کنم 5 سانت بودم صدای مامانم رو میشنیدم که خواهش میکرد به پرستارا که یه لحظه بذارن بیاد منو ببینه و اونا با بداخلاقی میگفتن نمیشه خانم برو بیرون صدای بغض آلود مامانم قلبمو تیکه تیکه میکرد یکی از ویژگی های زایمان اینه که عشقت به مادرت صد برابر میشه حداقل واسه من که اینجور بود از سرجام بلند شدم و رفتم پیش یکی از ماما ها که تقریبا همسن مامانم بود و خوش اخلاق بود و با بغض گفتم چرا نمیذارن مامانم بیاد ببینه منو؟ چرا دعواش میکنن؟ گناه داره، تو رو خدا بگین بذارن بیاد پیشم ماما لبخند زد و گفت آخ عزیییییزم به خدا نمیشه اگه میشد میگفتم بیاد گفتم پس بذارین من برم تو اتاق معاینه مامانمم بیاد اونجا پیشم یکم، ماما که دید واقعا به حضور مامانم نیاز دارم و اصرارمو دید قبول کرد و من رفتم تو اتاق معاینه و مامانمو صدا زدن حضور مامانم کنارم خیلی آرامش بخش بود وقتی درد داشتم آروم ماساژم میداد و خیلی خوب بود ولی حیف که اجازه نمیدادن بیشتر از نیم ساعت پیشم باشه ساعت 10 گفتن یکی از تختای اتاق لیبر خالی شده منو بردن اونجا ولی کاش نمیبردن اونجا که تنها بودم بهتر بود صدای جیغ و ناله های زنا کلافه ام میکرد اتاق هم پر از کارآموز بود

خدایا شکرت

ماما به کارآموزا گفت این خانم قراره زایمان فیزیولوژیک داشته باشه، یعنی بدون هیچ دخالت پزشکی و دارویی، درداش بدون سرم فشار شروع شده و روند رشد درداش خوبه، دوساعت پیش شش سانت بوده، اومد جلو که معاینه ام کنه که گفتم من نمیخوام جلو این همه آدم معاینه بشم. ماما با اخم گفت اینا کارآموزن، گفتم میدونم کارآموزن من اجازه نمیدم جلو اینا معاینه ام کنید احساس موش آزمایشگاهی بودن بهم دست داده بود مامای چاق بداخلاق با اخم رفت اون طرف به یه مامای دیگه گفت این اصلا همکاری نمیکنه، مامای دیگه اومد پرده های دورم رو کشید و خودش تنها معاینه کرد و گفت 8 سانته خیییلی عالیه، یک مامای خیلی جوون و تازه کار که قیافش میخورد 21-22 داشته باشه و همسن خودم میخورد اومد معاینه کنه که گفتم الان معاینه شدم گفت باید باز معاینه بشی، با اخم رومو برگردوندم و اونم با اخم رفت، هر وقت اون میومد سمتم اخم میکردم احساس خوبی بهش نداشتم ساعت 12 شد، شیفت باید عوض میشد ماما ها رفتن لباس عوض کنن که برن مامای جوون اومد سمتم و اینبار با مهربونی گفت میذاری معاینه ات کنم؟ شیفت عوض شده تا بیان بالا سرت طول میکشه دو ساعت گذشته ممکنه فول شده باشی برای بچت خطر داره ها با اکراه اجازه دادم معاینه کرد و گفت 9 سانتی پاشو قدم بزن تا ببریمت اتاق زایمان گفتم نمیتونم راه برم دارم از درد میمیرم گفت پاشو بهت میگم الان شیفت عوض میشه دکتر میره من شیفتم تموم شده به خاطر تو موندم ولی دکتر صبر نمیکنه الانم یکی از مریضا رو برده اتاق زایمان یکم راه رفتم حس زور زدن داشتم رفتم رو تخت خوابیدم ماما گفت زور بزن میدونستم چجور زور بزنم، تو نی نی سایت از بچه ها یاد گرفته بودم، ماما گفت آفرین عالیه چندتا ازین زورا بزنی سرش میاد

خدایا شکرت

دردناک ترین قسمت زایمان همینجا بود، وقتی حس زور زدن میومد احساس میکردی اعضای بدنت میخواد از هم جدا بشه، یه درد وحشتناک میومد تو لگن فقط دلت میخواد زور بزنی، ناخودآگاه زور میزنی ماما گفت با دهن بسته زور بزن تا همه فشارا بیاد سمت پایین دهنمو محکم به هم فشار میدادم و با تمام وجود زور میزدم، بین فشارا دیگه هیچ فاصله ای نبود که نفسی تازه کنم، تند تند حس زور زدن میومد، نفس کم آورده بودم، تمام تنم خیس عرق بود و دیگه جونی نداشتم، بین همه این دردا یه حسی داشتم که بهم نیرو میداد ،شوق دیدار، میدونستم اینجا دیگه آخرشه با تمام قدرت زور میزدم ماما گفت پاشو بریم اتاق زایمان و یه مامای دیگه رو صدا زد اونم مثل خودش جوون بود رفتم روی تخت زایمان، با تمام وجود زور میزدم، فکر کنم ماما یه برش کوچولو زد، حسم بهم میگفت این زور آخره پس برای آخرین بار یه نگاه به شکمم کردمو یه زور طولانی زدم و یهو دردام تموم شد، سر بچم اومده بود بیرون، باورم نمیشد ماما بچمو کشید بیرون و یهو شکم سفتم خالی و شل شد، بچم گریه میکرد، اشکای منم ریخت پایین و ناخودآگاه گفتم جون دلم مامان، مامان فدات بشه، ماما صورت بچمو چسپوند به صورتم و بعد گذاشتش رو شکمم و بند ناف رو قیچی کرد. سر تا پای بچمو نگاه کردم همه جاش سالم بود خدا رو شکر کردم و زدم زیر گریه، گریه خوشحالی بود. ماما عرق پیشونیش رو پاک کرد و با لبخند نگام میکرد و گفت خانم خوشکله لجباز این همه برات زحمت کشیدم دعام کردی؟ میون گریه بهش لبخند زدم و از ته دلم گفتم به هر چی میخوای برسی حلالم کن. ماما گفت حالا چند تا سرفه کن تا جفت هم خارج بشه، جفت خارج نمیشد، ماما گفت سرفه کن و آروم زور بزن، جفت بیرون نمیومد، دکتر اومد، با دست میخواست جفت رو خارج کنه اما جفت چسپیده بود با صدای بلند گریه میکردم،‌ دکتر گفت اگه جفت بیرون نیاد مجبوریم سزارینت کنیم، گفتم خانم دکتر تو رو خدا یه کاری کن، این همه درد کشیدم که سزارین نشم

خدایا شکرت
2740

دکتر گفت هر کاری ازم بربیاد واست میکنم، بعد نیم ساعت جفتم به سختی خارج شد، اون نیم ساعت عذاب آور ترین قسمت زایمانم بود، دکتر شروع به بخیه زدن کرد، بخیه های داخلی رو اصلا حس نمیکردم، ولی بخیه بیرونی رو کاملا حس میکردم اما دردش از درد آمپول هم کمتر بود. موقع بخیه زدن فقط حواسم به بچم بود که گریه میکرد و من هی میگفتم بچممم، بچم داره گریه میکنه و دکتر میگفت چقد کم تحملی بچه سالم باید گریه کنه.بعدم گفت بهت تبریک میگم با این سن کمت خیلی صبوری و با وقاری با وجود این همه درد اصلا سر و صدا نکردی و این خیلی به زایمانت کمک کرد، بخیه که تموم شد ویلچر آوردن و گفتن بیا پایین بشین روش نیازی بهش نداشتم ولی خب مگه سواری بد بود؟ بچمو گذاشتن رو پام و بردنم بیرون که مامانم اینا منو ببینن صورت دخترمو با دقت نگاه کردم، لبای جمع و جور و بینی کوچولو، چشاش بسته بود، برخلاف اینکه فکر میکردم بچه موقع تولد زشته ولی به نظرم خیلی دوست داشتنی بود، مامانم با چشای گریون و لبای خندون اومد سرمو بوس کرد مشخص بود کلی گریه کرده خواهرم دوربین دستش بود و با خوشحالی فیلم میگرفت خواهر شوهرمم با چشایی خیس و لبای خندون اونجا بود مامانم با دیدن بچه با گریه گفت الهی قربونت بشم خواهر شوهرمم گفت وای چه خوشگله عزیز عمه، جای همسرم خالی بود دلم میخواست عکس العمل همسرمو ببینم ولی این به دلم موند، زود بردنم داخل و رو تخت نشستم و بچه رو دادن بغلم و یادم دادن چجور بهش شیر بدم لبای نازش رو آروم بهم میزد بچم، چند قطره به زور در اومد و بچم آروم خورد و خوابید و من چشم ازش برنمیداشتم نمیتونستم از دیدنش دل بکنم، انگار بزرگ ترین معجزه دنیا جلو چشام بود، موجود کوچولو و معصومی که 9 ماه تو شکم من بوده، تو شکم من، وای خدا چقد مادر شدن شیرینه. پرستار برام کمپوت و آبمیوه و کیک و خرما آورد و من با اشتها خوردم چقد چسپید تا به حال به عمرم اینقد چیزی بهم مزه نداده بود بعدم یک ساعت خوابم برد و لذت بخش ترین خواب عمرمو تجربه کردم. پر از آرامش بودم، سرحال و خندون. طناز من 18 فروردین 95 ساعت 14:30 با وزن 3100 و قد 52 و دور سر 32 قدم رو چشم مامانی گذاشت همسرمم 5 روز بعد زایمانم تونست بیاد و من خودم رفتم فرودگاه استقبالش. وقتی بچمونو دید مثل پسر بچه ها با ذوق میگفت وای یعنی این بچه ی منه؟ ببخشید اگه طولانی بود و خوب ننوشتم

خدایا شکرت

مبارکه. اتفاقا خیلی قشنگ و با جزئیات و با احساس نوشتی. خدا دخترتو برات نگه داره. سالم و خوشبخت بمونین.

کاش ماماها و دکترا و پرستارا کمی صبورتر باشن. کارشون سخته. این صحنه ها رو هر روز چند بار می بینن. ولی باید درک کنن هر کدوم از این مامانا تو کل زندگیشون فقط یکی دو بار این حالت رو تجربه می کنن. 

زنده باد هیولای اسپاگتی پرنده!

آخی اشک مو در اوردی 

کارخوبه خدادرست کنه سلطان محمود خر کیه ..بِحَقِّ یس وَ الْقُرآنِ الْکَرِیمِ وَ بِحَقِّ طه وَ الْقُرآنِ الْعَظِیمِ یا مَنْ یَقْدِرُ عَلَی حَوائِجِ السّائِلِینَ یا مَنْ یَعْلَمُ ما فِی الضَّمِیرَ یا مُنَفِّسَ عَنِ الُمَکُرُوبِینَ یا مُفَرِّجَ عَنِ الْمَغْمُوْمِینَ یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیرِ یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیرِ، یا مَنْ لا یَحْتاجُ اِلَی التَّفْسِیرِ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ افْعَلْ بِی کَذا وَ کَذا به جای«و افعل بی کذا و کذا» حاجات خود را ذکر کنی/برخاتم انبیا محمد صلوات💖💖💖💖💖 يا مَنْ اِذا تَضايَقَتِ اْلاُمُورُ فَتَحَ لَنا باباً لَمْ تَذْهَبْ اِلَيْهِ اْلاَوْهامُ، فَصَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ وَافْتَحْ لِاُمُوريَ الْمُتَضايَقَةِ باباً لَمْ يُذْهَبْ اِلَيْهِ وَهْمٌ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ.

مو به تنم سیخ شد.

نمیدونم چرا من دارم گریه میکنم!!!😢😢😢

روی پیشونی فرشته ها نوشته، هرکی دختر داره جاش وسط بهشته👧👧👧😍😍😍😍😍😍 شکرت خداجونم بخاطر هدیه ای که بهم دادی❤❤❤

اشکمو در اوردی. 

خیلی خوب نوشتی. خدا فرشته کوچولوتو برات حفظ کنه.

منم چند روز دیگه زایمانمه. خیلی برام دعا کن  

دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.

بچه ها برام دعا کنید بچه دومم هم که خدا خواسته اومده تو دلمم بتونم طبیعی زایمان کنم و سالم بغل بگیرمش 

امیدوارم همه اونایی هم که میخوان مادر بشن به زودی مامان بشن و همه این حس های شیرین رو تجربه کنن

خدایا شکرت
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز