(جريان خواهرم خيلي طولانيه حوصله داشتيدبخونيد)
اول بگم خواهرم ده سال از من بزرگتره بخاطر مشكلات خانوادگي تو١٣سالگي از خونه فراري شد و خدارو شكر برگشت ولي تا ٢٢ سالگي با يه مرد زن و بچه دار رابطه داشت مرده همه كار واسش ميكرد ماشين ويلا خونه كلاس همه چي ...ولي بعد يك سال خواهرم خسته شدو ازش جدا شد و رفت دانشگاه اونجا با ي پسر بومي اون شهر دوست شد و خيلي زود بهش وابسته شد درعرض ٦ماه عروسي كردن پدرومادرم اصلا راضي نبودن پسره از ي شهر ديگه كه فرهنگاشون كلي باما فرق داشت كاردرست حسابينداشت و قرار بود بعد عروسي دورازما باشه ولي انقد اصرار كرد لج كرد گريه زاري كردتا عروسي كردن و رفت اون شهر دوسه ماه بعدم حامله شدازش بعدحدود دوسال بدون بچه اومد خونمون گفت كه شوهرش معتادبوده وهمش كتكشميزنه بيكارشده (همون موقع اشم رفتاراش انرمال بودعصبي بودو... )گفت ديگه نميتونه تحمل كنه ميخوادجداشه كاش بحرفمون گوش داده بودواين حرفا خلاصه با هزاربدبختي جداشد مهرشو كه ندادن جهازشم نصفه وزوري گرفتيم بچشم ندادن بهش خيلي عذاب كشيد از بچش دور شد زندگيش بهم خورد بي پول برگشت خونه (من اونموقع سنم كم بودودرك نميكردم اين موضوع هارو)خواهرم از همون اول با بي عقليهاش كاردسته خودش وماداده بودوكلي اذيت كردپدرومادرمو كم كم بهتر شدورفت سركار و باادماي مختلف رابطه داشت يكمي پول جمع كرد تا اسم ازدواج ميومدميترسيدو دادوبيدادميكردميگفت مگه ديوونم ميترسم و...تا الان كه٨سال ميگذره و بچش كلاس دومه باادماي زيادي رابطه داشت و كلاسرووضعش خوب نبود وكاراي عجيب ميكرد تا كم بزرگ شدم وباهم صميمي شديم سركات كردن با هر ادمي كه توزندگيش بودبرامون ي دردسر بود خيلي زودوابسته ميشدوهمه چيزش ميشد طرفش.تااسم خاستگاروازدواج ميشه نه مياره وحاضرنيست حتي ببينشون همه بهش ميگن تاكي ميخواي مجردبموني و سنت ميره بالاهميشه جووون وخوشگل نيستي (اخه خيلي جوون ميزنه بهش ٢٣/٢٤مياد)ولي انگار نه انگار.تنهاكسي كه حرفشو گوش ميده منم ولي منم هرچي ميگم قبول ميكنه ولي كارخودشو ميكنه ي ساله با ي پسرس برا پسره كلي خرج كرده كلاساي بيخودثبت نام ميكنه نصفه ميره با پسره تا٢شب بيرونه و باهاش ميره مسافرت و همه جوره براش ميذاره اونم پسري ك ٦سال ازخودش كوچيكتره ١٠ميليون ب پسره ب عنوان قرض داده بدون هيچ مدركي قبلا هم ب يكي قرض داده بود زوري ازش گرفتيم بازتكرارش كرد بيرون ميرن مسافرت ميرن رستوران خريد همرو خواهرم حساب ميكنه پسره گفته باهم ازدواج ميكنيم (خانواده پسره خيلي سنتي ان هيچجوره راضي نميشن پسر٢٥سالشون باي زن مطلقه بچه داركه ٦سال بزرگتره عروسي كنه)بااين حرفاش تاالان خواهرمو معطل كرده همش ميگه مامانموميارم ببينتت و سه ماه گذشته خبري نيس البته دوسش داره هااا ولي معلومه كه باخواهرم ازدواج نميكنه دروغ ميگه خواهرساده ي منم خرهمه جوره باهاش راه مياد پسره نه سربازي رفته نه كاردرست حسابي داره وسواس داره رفتاراش نرمال نيس تازه ازدواجم كنن بدتر ازقبلي ميشه خانوادشم كه سنتي تعصبي ان واز يه قوم ديگنشوهرقبليشم ي مدت گيرداده بود كه بيا برگرد ولي قبول نكردهرخاستگاري ام ميگيم بهش عصباني ميشه مامانم ايناتا ميان حرف بزنن عصباني ميشه وميگه ميذارم ميرم برا خودم خونه بميگيرم
منم چون كوچيكترم نميتونم زياد صحبت كنم خيلي دلم براش ميسوزه نميخوام بدبخت بشه واقعا همش فكرشوميكنم وبراش كلي ماراحتم اخه خيلي بي عقله وسادس بااينكاراش همروبه دردسر ميندازه 😭
ازوقتي نامزد كردم بدترشده البته خوشحاله برام ولي من ميفهمم ناراحته خب من ازدواج كردم ولي اون تواون سن بايد بچه و زندگيش داغون شه
شماها بگيد چيكار كنيم باهاش دلم ميخواد يكاري براش كنم هيچ كاري از دستم برنمياد ...