خوابم این بود چهره آدمو نمی تونستم ببینم ولی یه حس نزدیکی بهش داشتم ولی نمی شناختمش انگار
تو آشپز خانه ایستاده بودم پدرم داشت آشپزی میکرد منم به پنجره نگاه می کردم یه کارگر ساختمان داخل طبقه دوم ایستاده بود داشت شکر گذاری م کرد و ماشین و چیزاش من میدیدم می گفت من همونم که هیچی نداشتم اینجا کار می کردم الان فلان شغل دارم فلان خونه دارم همشو انگار من میدیم وخیلی پولدار شده بود ساختمون نیمه کاره بود کارگرا داشتن کار می کردن اونم شکر گذاری منم داشتم تو دلم تحسینش می کردم و به پدرم نشونش میدادم از پنجره یک چند مدت گذشت یکدفعه خبر مرگ همون کارگر نا شناس آوردن خونه ما درصورتی که نمی شناختیمش مثل عزیزی که نزدیک بوده گریه می کردیم من هق هق میکردم از شدت گریه پدرم گریه می کرد
خیلی عجیب بود خوابه تو ساعت که میگن خوابم تعبیر داره دیدمش