2733
2734
عنوان

دلم خیلی از این زندگی کوفتیم گرفته😔😫

| مشاهده متن کامل بحث + 1261 بازدید | 66 پست

ناشکر نباشید... بچه هاتون سالمن.. یه خونه دارین که اجاره ندین و دربه در دنبال خونه سرسال.. خوشی های کوچیک زندگیتونو اینقدر بزرگ ببینید که دیگران بهش حسودی کنن.. بدترین کار ناشکریه.. روزی هزاران بار خداروشکر کنید 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

اونایی هم که تفریح و خریدای آنچنانی دارن بازم درد دارن تو زندگیشون...این چیزا رو عقده نکن برا خودت...ببین چکار میتونی بکنی اوضاعتون بهتر بشه...مثلا دخترخاله من طلاق گرفته یه بچه هم داره..رفته گلدوزی با دست یاد گرفته سفارش کار میگیره از مزونها و بازار و...تو خونه کار میکنه و درامد داره...اونقدر زیاد نیست ولی برای خودش و بچش کمک خرجه...بیکار نشین ناامیدم نباش

2728
بله درست میگی  ولی من خدا میدونه اوایل سر این چیزا خیلی بحث میکردم پدرش تو فامیل آبرومو برده ب ...

باز هم حق با شماست.ولی باید کار خودت رو میکردی 

چون خانواده های قدیمی همه بع فکر بچه هاسونن.حتی اگر یه کم زن حق داشته باشه باز هم پشت بچه قیمت  

و اینکه من میگم فقط باید در مقایل این افراد ایستاد

حتی به قیمت دعوا

البته نظر شخصی من

چون من دیدم نسل این مادر و پدرها رو

بیا همدیگه رو گم نکنیم .منم دوتا بچه دارم و تو حسرت ماشین .‌تو خونه پدرشوهرم زندگی میکنیم

منم همین که با کسی میریم بیرون احساس سر بار بودن داغونم میکنه بخاطر همین ترجیح میدم خونه باشم نرم بیرون

شهرمون خیلی طبیعتش عالیه ولی ما ازش هیچ لذتی نمیبریم 

باز هم حق با شماست.ولی باید کار خودت رو میکردی  چون خانواده های قدیمی همه بع فکر بچه هاسونن.حت ...

ولا پدر شوهر من اینقد زبون بازه ک من دیگه جلوش کم اوردم 

بخدا تا کسی از خونوادمو میدید الکی خوردم میکردو کارهای نکرده رو بارم میکرد فقط واسه اینکه منو خراب کنه جلو فک و فامیل 

2738
منم همین که با کسی میریم بیرون احساس سر بار بودن داغونم میکنه بخاطر همین ترجیح میدم خونه باشم نرم بی ...

مام ماشین نداشتیم.. بیست سال پیش که برادرشوهرم تازه عروسی کرده بود.. من وپسرم وشوهرم رفتیم عیددیدنی خونه داییشون.. تهران.. میخواستیم برگردیم خبردادن پدرومادرشوهرم با این برادر شوهر وخانومش دارن میان اونجا.. زندایی شوهرم گفت بمونید.. شوهرم. گفت بمونیم باهاشون برگردیم چون پدرش ماشین داشت.. اومدن یه لوسترم پدرشوهرم خریده بود.. حرف شد بعد شام برگردن خونه مادرشوهرم اینا گفتن شمام بیاین باهم بریم.. دیدم جاریم به برادرشوهرم اخم کرد خط نشون کشید که نیانا.. این لوسترم هست جا نمیشن البته فکر میکرد کسی نمیبینه ولی خیلی تابلو اصلا خیلی حالم بدشد.. گفتم نگاه کن  توروخدا... به شوهرم گفتم نه ما خودمون بریم بیشتر خوش میگذره.. ولی صدبار بیشتر روهم روهم نشستیم با پدرشوهرم اینا رفتیم مهمونی ماشین نداشتیم اصلا ناراحتی نداره.. بی خیال.. یادت باشه این نیز بگذرد

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز