تو جلو در تو کوچه داشتم باهاش حرف میزدم مثل همیییییییییشه مادر گرامیش از راه رسید دید دارم گریه میکنم گفت چی شده گفتم با پسرت یخورده حرف بزن خسته شدم دیگه همینجور که داشتم توضیح میدادم رفت چقدر مهم بود براش
خوشبحالش بهش حسادت میکنم نوش مریض بود برادرشوهر زندان بود اون خواهرشوهرم شوهرش زده بود تلویزیونشو خورد کرده بود هییییییییچی براش مهم نیست