بهش حس داشتم ولی نه زیاد. میذاشتمش پیش مادرشوهرم یا مادرم میرفتم به کارام میرسیدم
همیشه پیش خودم میگفتم اگه بخوام جدا شم بچهرو میندازم گردن شوهرم
دیشب ساعت دوازده اوردمش خونه مادر شوهرم که بزارم اونجا بخوابه و خودم با همسرم بریم دورهمی دخترخالهاش چون تا دیروقت ممکن بود طول بکشه و بچه بدخواب میشد ( اومدم شهرستان سمت فامیل شوهرم و خونه خودم نیستم )
در خونه رو که بستم انگار دلم موند پشت در ، داشت گریهم میگرفت خودمو جمع کردم . یک لحظه از فکرش در نمیومدم آخرشم همسرم رفت بچه رو آورد .
وای از فکر اینکه یه لحظه پیشم نباشه دارم دیوونه میشم.
چرا انقد یهو آخه 🤦♀️