میشه لطفا منو قضاوت نکنید؟
عین واقعیت رو میخوام تایپک کنم
من نه شمارو میشناسم ک تاپیک الکی بزنم ن چیزی بم میرسه تاپیکم بازدید بخوره...
فقط اومدم بنویسم که خالی شم خیلی دردناکه زندگیم:)
بچه بودم تقریبا میشد گفت 5 سالیم میشد یادمه مامانم تو خیابون کشون کشون میکشوندم که دنبال بابام بره
خالمم باهاش بود فقط یادم میومد گریه میکردم به مامانم میگفتم خسته شدم بغلم کن ولی اهمیت نمیداد یکی خوابوند زیر گوشم گف راه بیوفت دنبالم دستمو میکشید پاهام خیلی خسته بود... از این خیابون به اون خیابون از این کوچه به اون کوچه که بابامو مچشو با زنا بگیره...
بچه ک بودم همیشه باید دعوا های اونارو تحمل میکردم ... نمیدونم مشکل از خیانتای بابام بود یا وحشی گری مادرم... ولی یادم میاد هیچ وقت پدرم دست رو مادرم بلند نکرد و همیشه بابام از مادرم کتک میخورد در کمال ناباوری!!!
یبار یادم میاد دعواشون شدت گرفته بود من خونه پدربزرگم بودم وقتی اومدم خونه کلی خون توی بشقاب غذا ریخته بود یه چاقو خونی دیدم پر از خون از در خونه تا دم در دستشویی خون میدیدم
دست بابامو موقع ناهار خوردن بریده بود مامانم...
من از مامانم متنفر شده بودم 😞حالم ازش بهم میخورد به خاطر این کاراش...
یادمه یبار دیگه هم دعواشون بالا گرفت مادر بزرگ پیرمم بود در خونه رو قفل کرد مامانم شرو کرد به دعوا کردن به گلوی بابام اویز شده بود مادر بزرگ پیرمم با اون بدن ناتوانش سعی داشت اینارو از هم جدا کنه منه بچه ک اینقد گریه میکردم ول کنه دعوا رو ولی بیخیال نمیشد خیلی گریه میکردم
بعد از اون ماجرا یه روز تو اتاقم تنها بودم ک وقتی یادم به اون دعواها افتاد اروم اروم دست به خودار*ض*ایی زدم
با اینکه اصلا نمیدونستم این عمل چی اسمشه یا چرا انجامش میدم حالمو خوب میکنه....
ولی خود به خود و ناخوداگاه دست به این کار زدم .. جالب اینجاس وقتی این کارو انجام میدادم با فکرو خیال دعواهاشون انجام میدادمش... ینی صحنه دعوا رو تصور میکردم
میبینید چ ضربه روحی به بچه هاتون وارد میکنید با دعوا؟
حالا ادامه داستانو بخونید... مینویسم براتون...