بابای من خیلی ام بدیه خیلیی
خواب دیددم امام زاده یه اتیش خیلیییی بزرگ گرفته منو مامانم اونجا بودیم من ناراجت شدم که امام زاده انیش گرفته اما خوشحالم بودم گفتم تو دلم که بابام توعه میمیره با این اتیشا (((انقدر عذابمون داده))) بعدش امدیم خونه دیدیم نه بابا بابام خونس دره غذا میخوره
دوست بابام امد بهش ۴ تا جوجه داد جوجه ها زمین بودن دیدم یه گربه سفید خیلی نزدیک ماعه انگار دوقدمی ما داره نگاه میکنه به جوجه ها
سریع جوجه هارو گرفتم انداختم سر جاشون به جز یکیشون چون خیلی فرار میکرد نمیتونستم بگیرمش
به گربه پیشتَع کردم با پا زدم اصلا عقب نرف
جوجه رو که گرفتم اوردم بالا گربه پرید همون جایی که جوجه بود بعد رنگ گربه سیاه شد پرید رو دامن من من حیلی ترسیدم هر کاری میکردم نمیرفت