شب با خواهر شوهر و برادر شوهر رفتیم بازار شهری که مسافر هستیم تاریک و شلوغ بود یه نفر خورد به من پسر برادرش که 16 سالشه دویید رفت به شوهرم گفت که یه مردی تنه زد به زنت اینم عصبانی شد که چرا من نگفتی و... اگه میدونست باهاش دعوا میکرد درصورتی اون شاید هیچ منظوری نداشت و اتفاقی بود دیگه این این بازار رفتن و به من کوفت کرد بغض تو گلو بود چشام اشک بود نمیزاشتم بریزه بزور لبخند میزدم با دختر برادر شوهرم رفتیم تو یه مغازه از یه مانتو خوشم اومد دیدم قیافه گرفته برنداشتم اومدم بیرون اونقدر ناراحتم کرد اونقدر تو فکرد بود که متوجه شیشه یه مغازه نشدم با سر رفتم تو شیشه کلی ادم اونجا بود دید بهم خندید دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم پیشش که عصب تر بود بغضم ترکید بعد اون باهام دعوا کرد گفت مگه چیزی ازت مخفی میکنم که بهم نگفتی و... همین الان راه میفتیم وسایلا جمع میکنم بریم خونه برادرشوهرم اینا برش گردوندن رفتیم بازار چند تا لباس میخواست برام بخره نخواستم ولمون کرد رفت تو بازار گم شدیم چقدر گشتیم تا جایی که میخواستیم شب بمونیم با دختر خواهر شوهر برادر شوهر پیدا کردیم الانم روشو کرده اون طرف خوابیده منم جوری خوابیدم پام سمتشه پاش سمتم
شما بودین چیکار میکردین
دلم خیلی شکسته خیلی احساس تنهایی بی کسی کردم
خستم دلم میخواد بمیرم
مرد باغیرت کسیه که اشک زنشو در نیاره کاری کنه که زنش ارامش داشته باشه و دیگران به زنش حسادت کنن نه حسودا با دیدن اشک زنش شاد بشن