سلام دوستان من قبلاً هم گفتم که شوهرم خونه خریده دوطبقه هست پایینش میگه میدم مادرم بالامال خدمون الان دودلم چطوربرم توی اون خونه درحالیکه بخدا دست رنج خدمونه ی هزاریم ازباباش براش نمونده مادرش زن فوق العاده فضول حسود دوبهم زن وهیزه دشمن خونی عروسه هرجانشسته بدمو گفته ولی بازم جایی ندارم باید بیاد زیرپر وبال ما هفتادسالشه وتنهاس ولی ی دخترداره ازخدش هیزتره خونشم همینجا شهرماست خیلییی اصرارکردم که نرم اونجا ولی راهی ندارم شوهرم میگه نمیتونم اجاره خونه بدم میترسم ازاینکع فردا مادرش پاشه بیاد همش سرک بکشه توزندگیم بادخترش نقشه بکشه و برام حرف درست کنه بخداقسم خسته شدم نمیدونم چیکارکنم ازکی راهکاربخوام بعدشم اصلا دوست ندارم پایینو بدم ب اون چون حق بچه هامه همونطور که هرجا رفت بدمو گفت الان چرابزارمش بیاد راحت تو خونه ما زندگی کنه بعدشم بیشتر ترسم اینه که کلا خونه رو صاحب نشه بگه مال منه نمیخوام بدم بهش ولی نمیدونم ب شوهربچه ننم چجوری بفهمونم این میگه بقیه پسرانگهش نمیدارن تونیکی کن ولی این زن نمک ب حرومه مطمئنم خوبی یادش نمیمونه
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
عزیزم شما به تنهایی نمی تونی این مشکل رو حل کنی ،به نظرم به دایی یا عموی شوهرت بگو باهاش حرف بزنن بگن مادر شوهرت نوبتی پیش بچه هاش باشه و خونه رو کامل در اختیار نزار بگو فردا پیر واز کار افتاده شد زیرش رو کثیف کرد من وبچه هام عذاب می کشیم و خواهر برادرا زندگی شون تغییری نمی کنه ،به هر حال بکشون به بزرگ ترهای فامیل ، نشد بگو میرم مستاجری اونجا نمیام بالا رو بده اجاره برام خونه بگیر
کاربر خانوم هستم😊برای آرامش قلبم یدونه صلوات بفرس دوست عزیزم🌹من عاشق پسر مذهبیه واحد روبرویمون شدم صداش همش تو اتاقمه دارم دیووونه میشم...سه سال هست که تو ساختمون ما دو تا پسر از شهر دیگه برای کار آمدن و زندگی میکنن و دیوار اتاق این پسر با دیوار اتاق من مشترکه، تویه طول سه سال تمام خنده هاشو صحبتاشو تلفناشو رازو نیازاشو و نماز خوندناشو نماز شباشو و حتی گریه هاشو (موقع رازو نیاز و خوندن دعا)شنیدم و خیلی وقتها ک شروع به صوت قرآن میکنن من اینور دیوار دست از کارم بر میداشتم و به صوت قران ایشون گوش میدادم و میگفتم خوشبحال همسرشون(نمیدونم مجرد هستند یا متاهل) من ایشونو ندیده بودم تا اینکه پارسال بارها ایشونو دیدم و دلم رفت و الان درگیرش شدم من جز توکل کاری از دستم بر نمیاد ،من در آخرایه ماه اسفند کربلا روزیم شد و اونجا از آقا خواستم یا فراموششون کنم یا اگر به صلاحه و این پسر مجرده به من ببخشه که مطمعناً قَدرش خواهم دونست در غیر اینصورت بهش همسری بده که قَدرشو بدونه ...از شما عزیزان مخام که برای فراموش کردنش برام دعا کنید بخدا سخته پسری ب این خوبی رو در حالی ک هر لحظه صداش کنارته فراموش کنی واقعا این امریست دشوار🤦♀️و من دارم دیووونه میشم🥲🥺