من همسرم خیلیییی خوبه دوسم داره وقت میذاره جونشم بخوام میده…
اما یه قسمت از. روح و قلبم هست که هرگز نشده لمسش کنه… به اونجا برسه…
مثلا خیلییی دوست دارم بیرون میریم مچ بااااااشیم
دستامو بگیرهههه حرفای خوب بزنه
حسم کنه … و…
اما اینجوری نیست
دیشب پارک بودیم ما کنار اتیش نشسته بودیم اونم مثل همیشه غرق درست کردن اتیش شد… منم نشسته بودم بی حرف و هیچی
یه زن شوهر همسنمون نزدیکمون نشسته بودن داشتن حرف میزدن بغضم گرفت
مرد داشت به خانمش میگفت چرا جوراب گرم نپوشیدی من گفته بوده بودم زخیم بپوش گوش نکردی
بعدشم بزور کاپشن خودشو داد تنش کنه.. و کلی حرفای خوب من بغض داشت خفم میکرد از حسودی نبود از این یود که چرا باید حسرت بخورم… برای چیزای خیلییی ساده
چقدر حواسش به خانمش بود
اون وقت ما بیرون میریم
یادش میره منم هستم… خیلی وقتا اصلا حواسش نیست دو سه بار اونقدر جلوتر من رفت که من جا مونده بودم…
خیلی چیزا از نظرش مسخره هست و توجه نمیکنه
منم چند باری بهش گفتم خیلی چیزای که از نظر تو ساده هست برا من ساده نیست…