یکی بیاد قضاوت کنه امشب حالم خیلی خرابه ,بچه ها هفت ساله ازدواج کردم و روز اول قرار بود خونه جدا برام بگیرن اما مادرشوهرم و خانوادش زدن زیرش و نگرفتن ,و مجبورم کردن ۲سال خونشون کلفتی کنم یک خونه شلوغ و پر از رفت و امد ,
زندگیم بر باد هوا رفت ,شوهرم تا صبح مینشست پیش خواهر و برادرهاش و من همش توی اتاقم.منتظر میموندم تا بیاد دوکلمه باهاش حرف بزنم ,از روز اول ,هم دلش با من نبود ,منم دیگه با هزار زور و بدختی که ,توی تاپیک هام هست نوشتم ,خونه جدا گرفتم ,و با همشون قطع ارتباط کردم بخاطر مشکلاتی که از همه میخوردم ,از هر طرف و شوهرمو پر میکردن و اون با من بی محلی میکرد ,تمام عمرم با بی محلی های اون کذشت ,اما این مدت ,که خونه جدا بودیم بهتر بود ,و تا اینکه چند روز پیش مادرشوهرم به رحمت خدا رفت ,منم باهاشون ارتباط نداشتم ,و شوهرم خیلی ناراحت شد یعنی بیش از حد ,و تا اینکه رفتم خونه مادرشوهرم جاریم ,به خاطر اینکه خود شیرینکی کنه ,گفت مادرت قصه زنتو خورد ,و گفت اینم خودمونیم ,حالا ازون روز به بعد شوهرم گفت باید اینجا بمونی توی این خونه ,و من نموندم ,و چون خواهراش ,بهم سلام نکردن ,من نموندم ,چون شوهرم هدفش این بود دوباره من برم زیر اون خونه گفت من معلوم نیست کی برگردم خونه ,
معلوم نیست چون پدرمو.خواهرم ناراحتن ,فعلا نمیام ,و نیومد اما من تمام روزها رفتم مراسم و کمکشون کردم اما شوهرم کلمه ای باهام حرف نزد ,و جاریم ,انگار هووی منه ,و پیش شوهرم مرتب برای مادرش گریه میکرد ولی من اینکارارو بلد نیستم