درود 🌼 شبتون بخیر و نیکی
اتفاقی پیش اومده که ممنون میشم باهام صحبت کنین تا بار این غم یکم از روی قلبم کم بشه.. 💙
امشب طبق معمول مشغول کارم بودم که یکی از همکار ها گفت یه خانمی داخل سالن منتظرته! تعجب کردم آخه آدرس محل کار جدیدم رو بجز رفیق ها حتی پدر و مادرم نداشتن ...تا پامو به سالن گذاشتم مادر همسرم با دیدن من شروع کرد به فحش دادن با صدای بلند، من مات مونده بودم از کجا آدرس اینجا رو پیدا کرده بود؟ اخه همش چندروزه مشغول به کار شدم و همونجا هم قید کارم رو زدم 🥲 ( خواهرش هم بود ولی سکوت کرده بود )
همه جمع شدن و مادر همسرم با شدت بیشتری شروع به بی احترامی میکرد و میگفت دوباره پسرم رو گول زدی و میخوای اموالش رو ازش بگیری ... منم همش میگفتم برین بیرون صحبت کنین اما انگار هدفش بی ابرو کردن من درمحل کار جدیدم بود که موفقم شد 🤕
همسرم رسید و سعی کرد مادرش رو آروم کنه انتظار داشتم مقابل اون حرکات و حرفا واکنش جدی تری نشون بده اما همش میگفت مادرجان آروم باش!
( کسایی که نمیدونن من نزدیک عروسی میخواستم جدا بشم بخاطر رفتار های مادر همسرم و همسرم امروز برای برگشت من ، ماشین رو به نامم زد )
دریک جمله بگم داغون شدم.. هنوز برنگشتم خونه و باحال داغونی میگردم ... امروز به معنای واقعی کلمه احساس تنهایی کردم.
همسرم بازم ناامیدم کرد... ومن تازه داشتم اعتماد میکردم و دوباره ضربه ی محکم تری زد...
امروز خونه مون روباهم دیده بودیم و وقتی دستم رو گرفت فکر کردم میتونه این بار پناهم بشه...
اما بازم اشتباه کردم برای باز هزارم!