به خدا خسته شدم دیگه
تنها راهی که به ذهنم رسیده و انجام میدم اینکه ۲۴ ساعته تو اتاقم باشم و باهاش حرف نزنم
الانم که روزه میگیره هزار برابر بدتر شده
بیچاره مادرم که با همچین کسی ازدواج کرده
اصلا نمیشه باهاش حرف بزنی زود عصبی میشه
البته وقتی میره بیرون اینقد با بقیه آروم و با حوصله صحبت میکنه ، کسی ندونه فک میکنه چقدر اخلاقش خوبه
کم مونده بود با بابای خواستگارم دعوا کنه
به خاطر همین ترجیح میدم باهاش حرف نزنم
تو بچگیم اینقد ازش میترسیدم دوست نداشتم ببینمش
واقعا خوشبحال دخترایی که باباهای مهربون و صبوری دارن