شوهرم دو لیوان چای واسه خودش ریخته بود بخوره میخواست تا این یکی لیوان رو میخوره اون یکی سرد بشه ، داشت با آرامش و لذت چای میخورد تلویزیون هم خاموش بود من یهو به گوشیم نگاه کردم گفتم عههه همین الان اذان دادن که 🤦🏼♀️😂 اونم با چهره مظلوم نگام کرد گفت الکی نگو گفتم جدی میگم اذان دادن نخور گفت حیف شد چای رو نتونستم بخورم باید صبر کنم تا افطار بعد با نگاه غریبانه به دو تا لیوانش نگاه میکرد مخصوصا اونی که منتظر بود سرد بشه😂😂
عذاب وجدان گرفتم که ای کاش بهش نمیگفتم اذان دادن ولی قیافه ش که مظلوم شده بود با ناراحتی به چای نگاه میکرد خیلی خنده دار شده بود 🤣🤣🤣 یهو پق زدم زیر خنده اصلا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم تا چند دقیقه داشتم میخندیدم فقط 🤣🤣🤣🤣 خودشم افتاد خنده آخرش