بچه ها بیاین میخوام باسیاست جواب مادرشوهرمو بدم ، نمیخوام هیجانی رفتار کنم
من طبقه بالای مادرشوهرمم
اینا از وقتی ما ازدواج کردیم نزدیک ۱۰ بار رفتن مسافرت های خوب خوب هیچوقتم نه به شوهرم قبلش گفتن که میریم نه به من ، ینی دقیقا روز و ساعت حرکتشون فهمیدیم، چون همیشه ادعا داشت مثل دختر خودمی فلان منم ناراحت میشدم چرا نمیگه مثلا میترسه بگم منم ببرین
الان یه چند روز با خواهراش رفته بود مشهد باز لحظه اخری فهمیدیم اونم اتفاقی
خونشونم خونه تکونی میکردن
خدا شاهده هفته قبل اینکه خونه تکونی کنن خودم با کله رفتم پایین همه کابینتاشو ریختم بیرون ظرفاشو شستم کابینتارو پاک کردم دوباره با نظم چیدم سرجاشون با اینکه میدونه تازه کمرم خوب شده مهره کمریم شکسته بود سر مهمونیش
بوفشو ریختم پاک کردم شستم و..... دیشب رفتیم دیدنش که از مشهد اومده بود
میوه اورد اونم با اکراه گفتم زحمت نکش من شام نپختم شوهرمم گشنشه برمیگردیم بالا سریع یه شام بپزم ، پاشدم ظرفای میوه هارو جمع کردم پیش دستی هارو شستم گذاشتم میخواستم کارد هارو بشورم شوهرم اومد تو گوشم گفت بزار بمونه بیا بریم بالا
مادرشوهرم پیام داده که ینی خیلی سخت بود چهارتا کارد کنار سینکو بشوری
چرا وقتی من مشهد بودم یه سر نیومدی کمک بابا خونه تکونی
ینی قسم میخورم همیشه خدا رفتیم همه ظرفای از قبل موندشم شستم نزاشتم دست بزنه
نوشته نمیدونم دل شکستن فلانه بهمانه
چی جوابشو بدم اخه