چند روز پیش پارکینگ رو مرتب کردم و یک سری وسایل به درد نخور رو جدا کردم گذاشتم گوشه ی پارکینگ
پسرم گفت مامان لازم نداری بدم ضایعاتی گفتم بده
خلاصه ضایعاتی اومد و پسرم رفت و وسایل رو داد
اومد بالا گفت مامان یه چیزی دیدم نمیدونم الان یه احساس عجیبی دارم گفتم چی
گفت وقتی رفتم یه ضایعاتی از ته کوچه میومد یکی هم همون موقع از سر کوچه، چون این به من نزدیکتر بود رفتم سمتش ولی به من گفت نه اونی که از ته کوچه میاد زودتر از من اومده به اون بده
رفتم سمت اون ولی اون یکی گفت ببر بده به اون یکی چون هنوز چیزی کاسبی نکرده( چقد اون اون شد)
منم دادم به اون یکی و اومدم.
پسرم میگفت دلم به حال خودم سوخت که گاهی اندازه ی یه ضایعاتی مرام و معرفت ندارم...
گفتم اینطوری نیست و تو پسر خوبی هستی و...
ولی حالش گرفته بود.