سلام رفیق. حال دلت چطوره؟ ⚘
یه روز دم غروب اسکوترمو ورداشتم و رفتم کنار کنال آب. اونقدر رفتم که دیگه تک و توک آدمیزاد در اطرافم بود و تقریبا تنها بودم. کنار یک نیمکت اسکوتر رو متوقف کردمو نشستم. رو به روم منظره ی زیبایی از آب بود و نور چراغهای رنگارنگ و یات های تفریحی که صدای رقص و شادی و موزیکشون از دور بگوشم میرسید. دلم میخواست این تنهایی و خلوت با خودم و جهان اطرافم تا ابد ادامه پیدا کنه.
هیچوقت ارتباط با انسانها برام آسون نبوده. شاید به همین دلیله که همیشه آرزو دارم با یک موتور سیکلت و کوله پشتیم راه بیوفتم برم طبیعت گردی.
و یکی از جالبترین پارادوکسهای شخصیتم اینه که در رفتار و تعامل با انسانها ، فوق العاده گرم ، صمیمی ، حمایتگر و منعطفم!!!
بگذریم ،،، داشتم میگفتم اونروز کنار کانال آب ، داشتم طبق معمول به خودم غر میزدم که چرا مجبورم اینهمه آدم ببینم و باهاشون تعامل داشته باشم . چرا نمیتونم برم توی یه دشت و دمن و جنگل واسه خودم یه کلبه بسازم و با سگها و اسبها و گربه ها و مرغ و خروسها و درختها و گلها و رودخونه ها به خوبی و خوشی زندگی کنم ، تحمل این همه آدم لابلای اینهمه برجها و ساختمونهای سیمانی منصفانه نیست... حتی قابل تحمل نیست...
بعد از خودم پرسیدم: هی..مشکلت با آدما چیه؟؟ چرا مثل بچه ی آدم زندگیتو نمیکنی؟ آخه کدوم احمقی زندگی با اسب و الاغ و خروس رو به زندگی اجتماعی با آدما ترجیح میده ؟!! زن حسابی تو مشکلت چیه با این آدما؟؟
و پاسخی که به خودم دادم این بود: ببین .. این دنیا پر از آدمه، درست مثل یه بانک پر از اسکناسهای تقلّبی....
و سکوت حاکم شد... بین من و خودم... و هنوز صدای موزیک و رقص آدما از دور بگوشم میرسید..
اسکوترمو روشن کردم و راه افتادم سمت آپارتمانم. و در راه برگشت بارها و بارها از خودم پرسیدم من گوینده ی این جمله بودم یا شنونده؟؟؟؟؟؟؟
هنوز نتونستم پاسخی براش پیدا کنم.
و حالا از تو میپرسم که در واگویه های ذهنیت ، تو گوینده ای یا شنونده؟؟؟⚘