لطفا تا آخر بخونید و اگه میشه منو راهنمایی کنید که باید چیکار کنم که تصمیم درستی بگیرم چون واقعا سردرگمم...
حدود سه سال پیش که اوج نوجوونیم بود و خیلی هم بچه و بی عقل بودم ۱۳ سالم بود با پسرداییم چت میکردیم باهم درارتباط بودیم بعد بهم گفت که دوستم داره و... منم یکم ازش خوشم میومد خلاصه که یک سال همینطوری گذشت بعدش خیلی احساس بدی میگرفتم فهمیدم خیلی اشتباه کردم چون خیلی بچه بودم واقعا خلاصه که بهش توضیح دادم و بلاکش کردم و دیگه با هم درارتباط نبودیم ولی انگار اون واقعا عاشقم بود دوسال گذشت همش طی این سالا با شماره های مختلف پیام میداد و من هی بلاکش میکردم چون واقعا دیگه نمیخواستمش دیگه بعد سه سال وقتی اومد خواستگاری بهش جواب رد دادم اونم خیلی دلش شکست خانوادم و همه راضی بودن پسر خوبی هم هست . همه از عشقش نسبت به من خبرداشتن
بعد از اینکه ردش کردم بهم پیام داد گفت بخدا قسم که سه ساله عاشقتم و فقط تو رو میخوام من بهش گفتم که بچه بودم از سر بی عقلی بوده و نمیشه که با چند تا پیام عاشق بشیم و واسه ی عمر زندگی نمیشه ایتقدر با عجله تصمیم گرفت اونم گفت من تا آخر عمر ازدواج نمیکنم تا بالاخره مال خودم بشی...
چند شب پیش دوباره بهم پیام داد گفت خیلی میخوامت دوباره میام خواستگاری ایتقدر بهش گفتم دوست ندارم که خودم خسته شدم وقتی فکر میکنم اگه خودم جای اون بودم دیگه عمرا همچین کسیو میخواستم هزار بار غرورش خورد کردم ولی بیخیال نمیشه
خیلی خیلی عذاب وجدان دارم کاش حداقل یکم بهش علاقه داشتم قبولش میکردم ولی نه!
بعد این داییم فوت شدن و تنها همین ی پسرو دارن از بچگی کار میکرد خیلی تو زندگیش سختی کشیده کاش میشد بیشتر از این با من عذاب نکشه... پسر خوبیه ۲۰ سالشه کار هم دارع ولی خونه و ماشین و... نداره از لحاظ مالی یکم ضعیف ولی اگه دوسش داشتم به این چیزا توجه نمیکردم....
دیگه فک نکنم هیچوقت بتونم همچین کسیو پیدا کنم که اینقدر دوستم داشته باشه