یکی از پسرای توگروه گف جن عاشق چیه بیا بامن اوکی شو تا ببینی چیزی نیس کسی جلوت نمیگیره
یهو ی صدا مث کوبیدن دسته طی اهننی ب دیوار حال ک میرسیذ ب اتاقم خورد گفتم داداشمه چیزی نگفتم ترسیدم ذکر یا علی یا علی گفتم چون شنیدم دورشون میکنه همین ک داشتم ذکر میگفتم و جواب اون یارو میدادم یهو چنان ضدای اون چیزه ب دیوارخورد نزدیک بود امگار خورده باشه دراتاقم ترسیدم دستمو روصورتم گذاشتم بدنمم زیر پتو ترسیده بودم خیلی شروع کردم رگباری ذکر گفتن یربع ۲۰ دیقه شد ک اصلا ذکرو ول نکردم و از شدت عرف و گرما داشتم دیگ بیهوش میشدم زیرپتو و تپش قلب هی تودلم گفتم یکی پاشه بره دسشویی یکی بیدارشه یکی یکاری کنه من جرات کنم پاشم چراغو بزنم تاحالم بد شد و نتونستم ذکر بگم و واقعا داشتم ازحال میرفتم صدای پدرم اومد پاشدم سریع لامپو زدم حالم زدم یهو بابام گف اب برام بیار گفتم باشه گفتم چیشدع گف ی خاب خیلی بد دیدم پریدم..
اون لحظه توذهنم اومد موکل نگهبان هستن ینی اینکاروکرد ک من پاشم و حالم بد نشه؟ یا اتفاقی بوده؟