گفتن: همون خاهر شوهر بزرگم ( که بدتر بود رفتارش) زنگ زده به مامان باباش گفته خیلی تنهام و افسردگی گرفتم بیایید پیشم
میگفتن: خانواده شوهرش خیلی زجرش میدن و همیشه اشکشو درمیارن( با اینکه خانواده شوهرش تو شهر ما زندگی میکنن )
میگفتن جاری هاش افتادن به جونش و عذابش میدن
به من میگفتن چه دعایی کردی که اینطور دور شده و این بلا سرشون اومده
پدر و مادر شوهرم دیروز رفتن خونه دخترشون ( با این حال گفته بود زن داداشمو نیارید ینی منو. هنوزم منو میبینه باهام لج میکنهو تیکه میندازه و بد تر هم شده )
میگفتن خواهر شوهر کوچیکم هم اوضاع زندگیش اصلا خوب نیست.
ولی خب دلم براشون میسوزه چوب رفتاراشون رو میخورن ولی متوجه نیستن و عوض نشدن و حتی بد تر هم شدن
بماند به یادگار از ماه ۷ بارداریم که سیسمونی رو هم دید ولی حتی تبریکم نگفت