واحد بغليمون يه خانم بچه سال بود كه الان دوسالع اومده اينجا با منم تا حدودي دوست شده بود گاهي زنگو ميزد حال بچه هامو ميپرسيد يه ماه پيش با شوهرش دعواش شد قهر كرد رفت شهرستان به من پيام داد درد و دل كرد منم نصيحتش كردم چون هفت سال ازم كوچيكتر بود گفتم كاش نميرفتي و اينا شوهرشم نرفته دنبالش چن روز يه بار پيام ميداد ميگفت برو ببين كفشا شوهرم جلو دره خونست يا سركاره يا شبا كي مياد خونه منم امار ميدادم ميگفتم دلواپسع گناه داره چون دوس داره برگرده ولي نرفتن دنبالش تا اينكه امروز پيام داد هي ميگفت چه خبر از خونه ما چه خبر گفتم دو سه روز مهموني و بيرون بودم خبر ندارم گفت ببين شوهرم خونس گفتم دستم بنده نميتونم گفت فكركنم خونست نكنه بفهمه ما با هم حرف زديم گفتم وا از كجا بفهمه مگه تو خونه منه يا گوشيمو ميبينه گفت والا ميترسم بفهمه من الان پيام دادم گفتم اصن نميفهم چي ميگي گفت ببخشيد مغزم قفله انقد فكرو خيال كردم بعدم زود پياماشو پاك كرد
حالا از ظهر تو سرمه كه اين چه فكري ميكنه ميگه شوهرم ميفهمه نكنه فكر كرده شوهرش با من در ارتباطه به مامانم گفتم گفت ديگه حق نداري جوابشو بدي يهو تو زندگي توام شر درست ميكنه