الان ي نمونه ك واقعا من رو ناراحت كرده اينه.
چندروز پيش بي دليل ي بيماري گرفتم ك تا دم مرگ رفتم يعني،اولين بار بود اينجوري ميشدم،شوهرم ازم دور بود و زنگ زد خواهر پنجاه ساله ام اومد خونم ك منو ببره ببمارستان قبل رسيدنش،خواهرم خودش خيلي اذيته و ب زور فعاليت داره،خلاصه دو روز خونم موند بچه هامو گرفت كل زندگيم رو جمع كرد و ناهار و شام،…
ولي من هنوز حالم خوب نبود گفت احمد اقا دكتري ك برديمش خوب نبود ي سر ببريمش فلان دكتر،منم تب و لرز شديد داشتم،صب كن بقيه اش رو بگم