نیامدی…
گلهایی که پشت ویترین مغازه برایت نشان کرده بودم-تا روز دیدار مجددمان برایت بگیرم- پژمردند و از چشم افتادند…
قهوه داخل فنجانت سرد شد و مثل احساسم از دهان افتاد…
پسرک فال فروش سرچهارراه امام فهمید چه بر سرِ (ما) آمده،فال های غمگینش را از دیگر فالها جدا کرد تا با فال خوشی امیدوارم کند،نشد،حافظ خسته شد از توان افتاد…
نیامدی…
آرزو پوچ شد،امید مُرد،زندگی از پشت بام افتاد…
/حیدرزاده/