2737
2739
عنوان

خواهر شوهر بیشعور من😂🫠🤕🙄

488 بازدید | 38 پست

امروز خواهر شوهرم از المان اومده خیر سرش برای بچم اسباب بازی آورده بود که وقتی اومدم خونه فهمیدم استفاده شده و مال بچه هاش بوده، بعضی قطعاتش شکسته یه تعدادی هم کم داشت 😂😂 اصلا موندم من چکار کنم بخندم یا گریه کنم خوب چه کاری بود نمیاوردی اصلا🥲

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



چقد بد

مهرادم شیر پسرم نور چشمانم روزی مردی میشوی جانِ مادر یادت بماند برای مرد شدنت جوانی ام را داده ام ثمره جوانی ام از تو انتظاری ندارم جز اینکه همیشه همینطور مرد باشی یه مرد واقعی💪❤️ مهرانای عزیز تر از جونم دختر قشنگم دلبرکِ زیبا روی مادرعزیزِ لحظه های مادر بهارِ زندگیِ مادر سنگِ صبورِ لحظه هایِ دلتنگی مادر، تو همون معجزه خدا به ما هستی❤️
2731
2738

نود درصد مهاجر های آلمان از شغل درست و حسابی ای برخوردار نیستن ولی زندگیشون رو برای خانواده و فامیل خوب نشون میدن و به قولی صورتشون رو با سیلی سرخ نگه میدارن 

احتمالا وضع مالی خوبی نداره و نتونسته واسه همه هدیه خوب بگیره 

البته کلا ادم خسیسیه از اول همین بود با اینکه پولداره اما خسیسه ولی کارش خیلی زشت بود خدایی 

ببر بده بهش بگو عزیزم فک کنم سوغاتی بچم تو خونت با اسباب بازی بچه هات جابه جا شده😂😂😂😂

فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.
البته کلا ادم خسیسیه از اول همین بود با اینکه پولداره اما خسیسه ولی کارش خیلی زشت بود خدایی 

آره واقعا خیلی بده 


خب میتونس اصلا نخره چه کاریه 

اگه سراغمو گرفتن بگویید:رفت......🚶‍♀️🚶‍♀️🚶‍♀️
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687