یادمه بچه ی اولش میخواست دنیا بیاد از ماه هشتم موند تا سه ماهگیش موند خونه ی بابام رفت برای دومی یه لشکر رفتن کمکش...
من اینجا شهر غریب موندم. مادرم بیاد پیشم زنگ میزنه که مادر رو بفرست بره حوصله ش سر میره و بابا خودش تنهاست. بعد زنگ زد به مادرم میگه بیا خونه ی ما دخترم بهونه ات رو میگیره.
برای سیسمونی ۶/۵ بابام فرستاد زنگ میزنه بسه کافیه تو که وسایلت رو خریدی بگو پول نفرستن. بابامم خداروشکر وضعش خوبه بد نیست وگرنه خودم دلم نمیومد اونوقت برای بچه ی اولش همه چیز خریدن من گهواره و کریر رو قرض گرفتم از یکی بعدا بدم بهشون.
زنگ میزنه میگه پسرم خیلی خوشگله فلانه چشمش میکنند بعد شوهرش به من میگه تو بچه ت زشت میشه و فلان.گفتم خواب دیدم شبیه همسرم شده و خواهرم میگه خدا نکنه زشت میشه بچه ت ولی همسرم واقعا خوبه و زشت نیست.
وضع زندگیشون از ما بهتره ما با ماهی پنج کل ماه رو سر میکنیم و خدارو هم شکر میگذره.میگه همسایمون باباش براش پول میزنه باید بابام برای منم بفرسته بعد من بابام دید وضعمون بده میخواست بهم ماهی یه تومن بده نگرفتم خجالت کشیدم واقعا.
کلا یجوریه حتی مادرم بره خونه ی داداشم یا قربون صدقه بچه هاش بره زود زنگ میزنه که وای مامان دخترم الان مثلا عکست رو بوسید و اسمت رو آوردیم دلش تنگ شد گریه کرد. از این حسادت هاش خسته شدم
عقد فامیلمون بود و رفتیم بعد هی میگفتن همه از من تعریف میکردن و اینا میگفتن کی بود. این شنید گفت نه حتما منو گفتن کی از تو تعریف میکنه😐 زنگ زد بهشون که کسی نگفت من کی ام و اینا. بعد اومد گفت تو رو نمیدونم ولی اتفاقا داماد میگفت اون کییی بود چقدر مودب بود.
