2737
2734
عنوان

قصه💔زیباست ولی غمگین..

108 بازدید | 0 پست

میدانی بدتر از جنگ زده شدن چیست؟


پدر بازنشسته ی شرکت نفت بود

جنگ که شروع شد خانه‌مان را از دست دادیم و به تهران اثاث کشی کردیم و در خانه باغی که ارثیه ی آقاجانم بود، ساکن شدیم..

من در همین خانه دلباختم و در همین خانه هم.. باختم..

.

سهراب نتیجه ی کنجکاوی از دیوار فرو ریخته ی انتهای باغ خانه مان بود

وقتی که سرک کشیدم تا بفهمم پشت دیوار کجاست


پشت دیوار کسی ساز می زد و من هر روز به بهانه ی چیدن شبدرهای هرز به انتهای باغ میرفتم

ساز گوش می دادم و دل می سپردم به صاحبش


طولی نکشید که متوجه ام شد..و این آغاز همه ی پایان ها بود..

.

سهراب برایم ساز می زد و من با همان سوز جنوبی زمزمه میکردم; روزهای خوب شهرمان را و جنگ را و آوارگی و.. عشق را!

.

ما دل بسته بودیم و طعم این خواستن حالم را خوب کرده بود..

نهایت خواستن و نزدیکی‌مان، گرفتن دست های گرم دیگری از همان چند سانتی متر خرابی دیوار بود


من عاشق همین محدودیت بودم..

و حَظ می بردم از سهراب که می‌گفت: بدتر از جنگ زده شدن میدانی چیست؟

اینکه بینمان دیوار است..هزار هزار آجر و

چشم های مشکی ات را باید میان ترکش های جنگ ببینم"

.

عمر دلدادگی‌مان چندی نبود که هردو خانواده فهمیدند راز دیوار را

من بر حسب تعصب پدر حبس خانه شدم و

سهراب به قرار دل خانواده که عروس جنوبی جنگ زده نمی‌خواستند، به اجبار دیوار را گل گرفت


حالم دیگر خوب نبود و هرچه می‌گذشت باورم بیشتر ترک برمی‌داشت

در عجب بودم که سهراب چرا کاری نمی کند..

تا اینکه

بعد از ماه ها

به خیال پدر،

آب ها که از آسیاب علاقه ام افتاده بود

اجازه گرفتم تا از خانه بیرون بزنم

و من جایی نرفتم مگر پشت پرچین خانه ی سهراب

اما..خبری نبود

هفته های مدید..

اما خبری نبود

تا..

یک بعد از ظهر پر از نومیدی به طبق عادت از کنار خانه‌شان گذشتم که دیدم سهراب و..

کسی که من نبود..

از من روشنتر..پر رنگ تر

و سهراب را که صدا می‌زد لهجه نداشت..

به خودم که آمدم با تنی که می لرزید روبروی هردوشان بودم

چشم های سهراب برق می زد اما می ترسید

خوب نگاهش کردم..

و آخرین حرفی که به او زدم:

"می دانی بدتر از جنگ زده شدن چیست؟

اینکه یک نفر..

دلت را به هم بزند.."

نماندم که حرف هایش را بشنوم،

و بعد از هفته ای کوتاه آن خانه را هم ترک کردیم

.

چهل سال از آن روزها می گذرد..

چهل سال است که تهران را ندیده ام و چهل سال است که در شهر جنگ زده‌ام تنهایم..

و دانسته ام عشق به یک اندازه در دو نفر نفوذ نمی‌کند..!


نسرین قنواتی

آخرش نفهمیدیم چی به چیه؟مادویدیمو نرسیدیم: بعضیا نشستندو رسیدند!
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

دلم میخواد

نیل_م | 6 ثانیه پیش
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز