۱۲سالم بود یک شب نیمه های شب بود .دونفر پشت سرم بودن سیاه منم داشتم به خدا که اصلا خدا رو نمیدیدم ولی اون دونفر پشتمو که خیلی قد بلند بودن بااینکه رومو برنمگردوندم که ببینمشون میدیدمشون به خدا التماس میکردم که منو برگردونه همه جا سیاه بود میگفتم خواهش میکنم منو برگردونید قول میدم نمازمو بخونم