ی بار شوهرم رومیز ناهارخوری داشت چیزی می نوشت بعد من هی باهاش حرف زدم حرف زدم حرف زدممم هی گفت زن هیچی نگو بذار تمرکز کنم اما من لجم گرفت و حرف زدم
یهو اومد بگه چی میگی با صندلی اومد عقب اما ب صندلی فشار اومد و ترک خورد شکست
بهت زده گفت ببخشید نمیخواستم بشکنه
منم ک از جواب ندادنش و محل ندادنش حرصم گرفته بود با دیدن این موضوع زدم زیر گریه گفتم بیشور جهیزیه ام رو چرا خراب کردی مخصوصا خراب کردی و عصبانی شدم
گفتم الان یکی از وسیله هاتو میشکنم.رفتم سراغ لپتاپ نذاشت
رفتم سراغ گوشیش نذاشت. بعد داشتم دنبال ی وسیله گرون میگشتم واسه اون باشه و خرابش کنم یهو چشمم افتاد ب تلویزیون ک برای جهیزیه اون خریده بودم.رفتم سمتش ک بشکنم یهو دوید ک باز نذاشت منم دوتا کنترل تی وی رو برداشتم و فرار کردم و پامو گذاشتم وسط کنترل اول و شکستم و تا اومد کنترل دومو بگیره پامو گذاشتم روش و اونم شکستم
شوهر منم عشق تلویزیون مات و مبهوت شد
منم دوباره داد زدم چرا صندلیم رو شکستی چرا لجمو در میاری
بعدشم اصلا خنده و اینو تو کار نبود.فقط شوهرم تعجب کزده بود میگفت واقعا میخواستی گوشیمو بشکونی؟تی وی بشکونی؟ اون فقط ی صندلی بود از قصد نبود
الان ک یادم میاد میگم ببین آخر بعد چند ماه کنترل تی وی گیرش اومد خرید اما هنوز صندلی میز رو درست نکرده😐
حالا ک فکر میکنم میگم تو اون لحظات برای مغز آدم چ اتفاقایی میفته ک آنقدر نفهم میشه دور از جونتون؟
توروخدا تو عصبانیت کنترل کنید خودتونو
پسرم از من ب ارث برده.دیشب هجوم برد سمت سیم سیار تلویزیون ک بکشه و منم از ترس برق گرفتگی رفتم ازش گرفتم چندبار و گریه کرد.بار آخر عصبانی شد تلویزیونو انداخت و تی وی از وسط شکست و دیگ صفحه ش سیاه شد
شوهر بدبختم ماموریته.امروز بهش گفتم بدبخت کپ کرده بود.گفت ب پول ارایشگاهت دست نمیزنی تا بیام😐