یه دوستی داره تازه عقد کرده اسمش رضا هست
بعد ظهری گفتم چطورن؟نمیخان عروسی بگیرن و همین صحبت های الکی که آدم به شوهرش بفهمونه که اره مثلا منم جویای احوال بقیه هستم 😄الکی مثلا
بعد برگشت گفت خیلی عاشق هم هستن دیروز دوتاشون اومدن مغازه ی من یکی دیگه از دوستامون هم پیشم بود بعد دوستم یه تیکه به رضا انداخت نامزدش انقدر قشنگ پشت رضا دراومد کیف کردم .
خیلی دلم گرفت انقدر مامان بابای شوهرم و مامان بابای من از اول نامزدیمون آتیش بیار معرکه بودن اصلا یادمون رفت که سه سال عاشقانه جنگیدیم و گریه کردیم تا به هم رسیدیم حیف اون همه تشنگی برای به هم رسیدنمون که بخاطر خانواده هامون فراموش شد.