دوستم میگه شمال ۶۵ و همسایه امون کشت خودشونه میده ۱۲۰
این مرگ نیست که انسان باید از آن بترسد بلکه باید از این بترسد که هرگز زندگی را آغاز نکندانسان تا زمانی که از مرگ بترسد نمیتواند چیزی را در اختیار داشته باشدپس من ترجیح میدم مرگی با معنی داشته باشمتا یک زندگی بدون معنی
زنی را می شناسم من*که در یک گوشه ی خانه،میان شستن و پختن؛درون آشپزخانه*که می گوید پشیمان است*چرا دل را به او بسته؛کجا او لایق آنست؟*و با خودزیر لب گوید:گریزانم از این خانه*ولی از خود چنین پرسد:چه کس موهای طفلم راپس از من می زند شانه؟!* زنی را می شناسم من که نای رفتنش رفته*قدم هایش همه خسته*دلش در زیر پاهایش*زند فریاد:دگر بسه