دیشب شوهرم اومد دنبالم و بعد از ۲۰ روز منو دید
گل خریده بود و خیلی مهربون رفتار میکرد.حرف میزد گاهی گلایه میکرد از اینکه تو این ۲۰ روز تنهایی اذیت شده و اینجور چیزا از ساعت ۸و نیم رفتیم تا ۱۱ونیم
هیمیگفت برگرد بدون تو دارم اذیت میشم و اینا
ولی من خیلی رو نمیدادم حرفمی زدم ناراحتیامو بهش میگفتم ولی خیلی معمولی و بدوناحساس
شام منو برد پیتزا و پسته تازه که خیلی دوست دارم رو خرید و این چیزا
آخر که میخواستم برگردم خونه پدرم گفت یعنی نمیای خونه؟آخه چرا بیا بریم خونمون گفتم تا مستقل نشیم و از اون خونه درنیایم من نمیام اون خونه.
من شرطهام رو روی کاغذ نوشته بودم.وقتی منو رسوند جلوی در خونه پدرم شرطامو دادم بهش گفتم برو خونه بخون.گفت میترسم شرطات چیزی باشه که من نتونم و نپذیرم بدتر ازت ناراحت بشم و بینمون فاصله بیوفته
گفتم عزیزم هیچ اشکالی نداره بدون عصبانیت و زاویه داشتن بخون.یا قبولشون میکنی و من برمیگردم یا تهش جداییه دیگه.
خلاصه با کلی اکراه گرفت و خداحافظی کردیم
واکنش بعد از شرطاش رو تو تاپیک بعدی بگم؟خیلی زیاد شد