میترسیدم از طلاق
از حرف مردم
دلم برا شوهرم میسوخت ک بخوام رهاش کنم
راستی دست بزن هم داره
پس موندم و سعی کردم فقط همخونه ام باشه
یبار ک داشتم گله شو ب مشاورم میکردمنم گفت خانمممممم این شوهرت نیست. انقد شوهرم شوهرم نکن. این ی آدمه ک تو خونه ات زندگی میکنه. فقط همییییییین.
کم کم حس کردم دیگه دوستش ندارم
دیگه برای رابطه هیچ وقت طرفش نرفتم
ماهی یبار میومد سمت من. اونم حالم ب هم میخورد ازش
وقتی میگفتم بیا بریم مشاوره میگفت مگه زندگی مون چشه
من ازش متنفر بودم و اون نمیفهمید
کلا انتظارش از زندگی همین بود ک شب یجا بخوابه و شامش آماده باشه