زندگیم خیلی مسخره ست نه تفریحی نه گردشی نا کافه ای نه خنده ای من شاید دو سه روزی یبار یچیزی پیش بیاد بخندم در این حد همیشه خدا مریض هستم لاغرم اشتها هم ندارم ی شوهر احمق دارم که به همه شک داره اجازه نمیده تنهایی جایی برم رسما تو زندانم وقتی هم اعتراض میکنی میگه اصلن اینطور نیست تو داری به خودت سخت میگیری
بعد با این شرایط زندگی انتظار داره من دوستش داشته باشم شاد و پر انرژی باشم میگه چرا نمیخندی خب به چی بخندم