بعد فکر کنین ناپدریه که زود بچه ها رو عروس میکنه و فقط به پسر های خودش میرسه حاضر نیست دختر زنشو با بچه هاش قبول کنه دوباره، پس مامان بزرگم تنها مادرمو دنیا میاره و دایی دوساله ام بزرگ میکنه
تو این مدت عمو های مادرم میخواستن حتی خونشونم ازشون بگیرن چه برسه که کمک کنن
خلاصه زندگی به سختی میگذره تا سه چهار سال بعد؛
که ناگهان یه پسر بیست ساله(چند سال کوچکتر از مادربزرگم) پیدا میشه که توجه اش نسبت به مادربزرگم جلب میشه میبینه که همیشه دست تنها دو تا بچه رو به سختی بزرگ میکنه پس تصمیم میگیره پاپیش بذاره و بره خواستگاری اما مامان بزرگم نمیخواسته چون فکر میکرده همینجوری میخواد از رو دلسوزی یه کاری بکنه ولی این پسر بیست ساله منصرف نمیشه و چند نفر و میفرسته جلو و بالاخره با مادربزرگم ازدواج میکنه تو این مدت بهدشدت هوای دایی و مامانو داشته و داره من تا وقتی بهم گفتن بابابزرگت ، بابابزرگ واقعی نیست نفهمیدم حتی از بابابزرگ پدریمم بیشتر دوسش دارم
الانا داییم زیاد درآمد نداره بابابزرگم با اینکه شصت سال و خورده ای سن دارن هر روز کارگری میکنن و زندگیه خودشونو داییمو میچرخونن🫶💪 به حدی که مامانم یه مقدار دلخورن از فرقی که میذارن (ولی به نظر من حق دارن چون داییم واقعا حقوق افتضاحی دارن)
فوق العاده دوست داشتنین و مهربون
ولی
ولی
ولی
افغانستانی هستند
خوب و بد همه جا هست همه رو با یه چشم نبینید نگاه وحشتناکه ایرانی و غیره و نداشته باشید
باور کنین هممون آدمیم کاش کشورا مرز نداشت
به امید ظهور آقا تا که دلای هممون آروم و قرار بگیره