رنگ سال گذشته را دارد،همه ی لحظه های امسالم سیصد و شصت و پنج حسرت را،همچنان می کشم به دنبالم قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم دیده ام در جهان نما چشمی، که به تکرار می کشد فالم )): یک نفر از غبار می آید ))! مژده ی تازه ی تو تکراری ست یک نفر از غبار آمد و زد، زخم های همیشه بر بالم ** باز در جمع تازه ی اضداد، حال و روزی نگفتنی دارم هم نمی دانم از چه می خندم! هم نمی دانم از چه می نالم راستی در هوای شرجی هم، دیدن دوستان تماشایی ست به غریبی قسم نمی دانم چه بگویم جز این که خوشحالم دوستانی عمیق آمده اند، چهره هایی که غرق شان شده ام میوه های رسیده ای که هنوز، من به باغ کمال شان کالم ** آه ... چندی ست شعرهایم را،جز برای خودم نمی خوانم شاید از بس صدای شان زده ام،دوست دارند دوستان لالم
اجازه ندهید ذهنتان به بهانه ناراحتی فعلی تان از شما یک مظلوم و قربانی بسازد. احساس تاسف برای خود و بازگویی ماجراها برای دیگران،شما را در چرخه تکرار،اسیر نگه می دارد… #عزت_نفس