شوهرم شب با مادرش تلفنی صحبت می کرد پرسید شماهم من رفتم سربازی دلتنگ شدین. بعد گفت من حالا علی نرفته از الان دلتنگم اینو گفت بغضش ترکید گریه کرد. حالا دادشش ی سال فقط میره خدمت
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
خب به داداشش وابستست و دوسش داره، چیش عجیبه؟ داداش بزرگه منم وقتی رفت سرکار محل خدمتش چند سالی افتاد تهران، داداش کوچیکم بعد از رفتنش کلی بغض میکرد چون خیلی با هم میرفتن اینور اونور یا توی خونه میزدن تو سر و کله هم. دوتاشون همو خیلی دوست دارن، هم سن مش رجب شدن اما هنوز گاهی میرن کنار هم تو بغل هم میخوابن😂