من ۱۷ سالم بود پدرم فوت کرد دوبرادرداشتم ک ازدواج کرده بودن
منو مادرم دوتایی زندگی میکردیم . تا قبل فوت بابام خیلی درسخون بودم بعدش شدیدا بی پول شدیم درحدی که اگه دانشگاه دولتی هم میاوردم مخارج شخصی خودم و کرایه و کتاب و .. نمیتونستیم تقبل کنیم و روحیم افتضاح شده بود از یه طرف خیلی تنها شدم . بی پول شدم دوستامو مجبور شدم بذارم کنار و ...
مامانم همش بهم میگفت شوهر میکنم ولت میکنم میرم دیگه بهت پول نمیدم.
منم سکوت میکردم اصلاااا حرف نمیزدم انقدر تکرار کرد گفت ولت کنم چیکار میخوای کنی . گفتم نهایتا میرم خراب میشم خرجمو درمیارم نگران من نباش!
بعد رفته بود همین مکالمه رو به داداشم تعریف کرده بوده که معصومه بی حیا اینجوری گفته! داداشم گفته بود میخواستی اون حرفو نزنی ک اونجور جوابتو نده!
بجز اینم خیلی خیلی اذیتم کرد خیلی عذابم داد واقعا. تنهای تنهای بودم تو اون دوره از زندگیم. که بعدش بالاجبار رفتم دانشگاه فرهنگیان با اینکه علاقه ای نداشتم. که دستم بره تو جیب خودم . خیلی هم راحت قبول شدم ولی هدفم چیز دیگه ای بود و بعد دوسال پشت کنکور بودن خودمو توجیح کردم که دیگه هدف و ارزو و .. باید چال کرد