مادر آواره و پدر روانی شد.
سوگ، با تمام توان خودش بر این خانواده حکم فرمایی کرد.
برگشت از این وادی سخت بود.
مادر خانواده توان بهتری داشت. شاید چالشهای بیشتری را گذرونده بود، شاید ایمان بالاتری داشت. شاید ابراز به قوی بودن را ترجیح می داد.
ولی پدر در وادی سوگ ماند.
مراحل براش طی نمی شد.
دنبال مقصر می گشت. از زمین و زمان شکایت داشت .
و در این میون، خشم پدر شامل مادر شد.
تمام قناعت ها را به سرش کوبید .
تمام نخوردن ها را به روش آورد.
تمام غر زدن ها برای یک کیلو میوه بیشتر خریدن را براش باز گو کرد.
تمام مدتی که بچه دنبال یه اسباب بازی یا یه موبایل بهتر بود و مادر قانعش می کرد را ،جلوی چشماش آورد.
نگم براتون که چی کشید این مادر.
این مردکه بین همکاراش نمونه ی اقتصاددان جلوه داده شده بود و نمی گفت پشت سرم یه زن قوی ایستاده بوده،
حالا زبون باز کرده بود و دستاوردها را به حساب خودش گذاشته بود و بی تدبیری ها را به حساب خانمش.
حالا نوبت حسودهایی بود که تا قبل از این ، حسرت می کشیدن که این چه کرده به اینجا رسیده، حالا مجلس را دست گرفته بودن که این قناعت ها چه ارزشی داشت و فلان و فلان و فلان
از منظور اصلی دور نشیم .
دعوا انقدری بالا گرفت که این زوج به ظاهر خوشبخت در حال جدایی هستن .
(ادامه دارد)