همه میرفتیم باغ مادربزرگ توی روستا
دختر خاله ها و پسر خاله ها بچه های دایی و دوستا از صبح میزدیم بیرون
توی کوچه باغا میگشتیم و از باغای میوه انقدر سیب کال و گلابی و میوه های جورواجور میخوردیم تا معدمون به فنا بره
بعدش نوبت بازی بود.قایم موشک و استپ آزاد،هفت سنگ و لی لی،دزد و پلیس و هزار تا بازی دیگه
بعدشم به زور جمعمون میکردن که بیاین خونه شب شد
آخر شهریور با غصه از هم جدا میشدیم و دلمونمیخواست تابستون تمومی نداشته باشه
آفتاب سوخته مقنعه سفید سرمون میکردیم و با باز آمد بوی ماه مدرسه دل خوش بودیم به دیدن دوستامون
حالا از زندگی فقط تغییر فصلش مونده بهار تابستون میشه و تابستونپاییز و زمستون!!