کاش ناشناخته می ماندند، آدم هایی که فکر می کردیم بهترین اند! آن هایی که رویِ معرفتشان حساب کرده بودیم. کاش سر از کارشان در نمی آوردیم، آن رویِ سکه شان را نمی دیدیم، نقابشان را کنار نمی زدیم. کاش تصوراتمان را، اعتمادمان را، آرامشمان را؛ خراب نمی کردیم...! لیلا که شدی حرف مرا میفهمی، مجنون تمام قصه ها نامردند...
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه
قطره، دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفتهبود.هر بار خدا میگفت «از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا شدن نیست.»قطرہ عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار، چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.تا روزی که خدا گفت «امروز، روز توست! روز دریا شدن.» خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما...روزی قطره به خدا گفت «از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟» خدا گفت «هست.»قطره گفت «پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.»خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: «اینجا بینهایت است.»آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همهی عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت «حالا تو بینهایتی، زیرا که عکس من در اشک عاشق است :)
کاش ناشناخته می ماندند، آدم هایی که فکر می کردیم بهترین اند! آن هایی که رویِ معرفتشان حساب کرده بودیم. کاش سر از کارشان در نمی آوردیم، آن رویِ سکه شان را نمی دیدیم، نقابشان را کنار نمی زدیم. کاش تصوراتمان را، اعتمادمان را، آرامشمان را؛ خراب نمی کردیم...! لیلا که شدی حرف مرا میفهمی، مجنون تمام قصه ها نامردند...