سلام خيلي ممنون ميشك به منم كمك كنيد ببخشيد اگه طولانيه خواستم كامل بگم
بنده ٢٤ سالمه و همسرم ٢٨
از ١٤ سالگيم با هم بوديم زود بهش دل بستم الان ٥ ساله ازدواج كرديم و من الان ٣ ماهه باردارم
همسرمم سنش كم بود با من ازدواج كرد اما مشكل اصلي ما خانواده ها بودن من زيادي حساس بودم خانوادشم خيلي موذي بودن و منو همسرم خيلي دعوا داشتيم اما جلو خانوادش خوب بوديم با هم
مادر من منو به تنهايي بزرگ كرده و با اين ازدواج مخالف بود اما بلاخره قبول كرد و برام سنگ تمام گذاشت اما از روز اول نامزدي كه همسرم ميومد اينجا بداخلاقي ميكرد يا منو عصبي ميكرد و هميشه تن مامانم ميلرزيد ازدواجم كرديم باز هر وقت ميرمد دير ميومد اخمها تو هم و خلاصه عنق
چند باري هم بهم خيانت كرده خيلي روحم صدمه خوزده آخرين بارشم مال ٣ هفته پيشه خيلي بهش شك دارم و بهش كامل بي اعتمادم
مامانم از دستم ناراحت بود كه چرا نميام خونش منم همسرمو مجبور كردم كه بايد بياي چون شبهايي كه من خونه نبودم اون مشغوله...
خلتصه به هازار دعوا ساعت ١١ اومد شروع كرد داد و بيداد كردم منم طاقتم تموم شد شروع كردم گريه كردن مامانم بيچاره هيچي نميگفت فقط واسه اين كه شرايط بهتر شه هي از همسرم تو اتاق طرفداري ميكرد منم مجبور شدم بگم بهش اونم نميخواد كه من جدا شم و خودمم شرايط طلاقو ندارم اما خسته شدم به خدا همش بغض همش شك همش گريه
اينم بگم من شديدن شخصيت مهرطلبي دارم و زودم گريم ميگيره اما الان نميدونم چه كنم من هميشه احترام خانوادشو نگه داشتم و هيچوقت بي محلي نكردم اما اون بيشعور كار هميششه
گفتم يه مدت بمونم اينجا ٣ روز ديگه هم عقد داداشه نرم
خسته شدم با يه بچه نميدونم چه كنم فقط اشك پنهاني...