بچه ها تو تاپیکای قبلمم گفتم که...
من یه برادر شیری دارم که پسرعمومه و همسن خودمه
وقتی هنوز دنیا نیومده بود پدرشو از دست میده و تو نوزادیم مادرشو...
مامان من شیرش داده کلا.
وقتی از شیر گرفته شد عموی بزرگم حضانتشو برداشت تااینکه همین تابستون اون عموم بخاطر سرطان فوت کرد و داداشم اومد پیشه ما
میبینید توروخدا روزگار باداداشم چجور تا کرده؟😔😔😔
الان که پیش ماست میخوام دنیااااا دنیاااااا بهش محبت کنم.هررررجوری هررررقدری از دستم برمیاد.
ولی حس میکنم نمیتونم...ینی هیچکس نمیتونه کمو کاستیای زندگیشو برطرف کنه😔😔😢😢یه مادر یه پدر یه خونه
حس میکنم هنوز باما معذبه
همش میشینه تو حیاط نگا ماه میکنه😭گاهی اشک میریزه من میبینمش از پنجره😭😭😭
بابام که خب عموشه بهش محبت میکنه(هرچند مث پدرش نیست)ولی مامانم زیاد...زیاد که نه اصلا باهاش خوب نیست.سر به سرش میذاره.درحالیکه آرین آزارش حتی به یه مورچه هم نمیرسه همش بحث الکی.جلوش قربون صدقه حسین(داداش تنیم)میره.باااارها بهش تذکر دادم میگه باشه ولی نمیدونم یادش میره یا کلا مرض داره دوباره تکرارش میکنه فردا.
مامانم به ما عاطفه نداره چ برسه بچه غریبه😢😢😢
خلاصه همه این مشکلات دست داده دست هم که تقریبا هرشب صدا هق زدنشو از زیر پتو بشنوم😢😢😢😭😭😭
فقط دعا کنید...دعا کنید یه تنه بتونم سیرابش کنم از محبتی که لایقش بودو زندگی بهش نداد