خالم ترقه خورده تو چشمش چند روز بیمارستان بوده و مرخص شده هر سال به من عیدی میده با این که وضیفش نیست و منم به شوهرم گفتم بریم عیادتش نگه فلانی نیومد ببینه تو چه حالی هستم
شوهرم زنگ زد به مامانم گفت ما فردا میخواییم بریم خونه خاله اگه میایید بیایید باهم بریم(گفت بذار نگن به ما نگفتن)
بابام با خالم اینا مشکل داره و برگشته گفته یهو عید میریم خونشون درحالی که اصلأ هیچ سال نمیرن خونشون
مامانمم برای اینکه ما نریم برگشته به شوهرم گفته زنگ زدم به خواهرم برگشت گفت فردا میخواییم بریم ختم نیستیم حالا شوهرم میگه فردا خودم زنگ میزنم ببینم خونه هستن یا نه
فهمیده مامانم داره از خودش میگه که مبادا ما بریم اونا بد بشن
عجب گیری کردم بخدا دیگه خسته شدم از دست اینا