خرداد داره میره به سمت پایانش ... اعتماد من هم داره ته میکشه . آرامشم هم همینطور . کی گفته مامان ها همیشه قوی ان ؟ همیشه لبخند میزنن ؟ پسرم رو بغل میکنم و روبه روی آینه زل میزنم به خودم . کم آوردم ... اشکم چیلیک چیلیک میچکه و سر میخره و سقوط میکنه توی پیرهن گل گلیم . پسرم از دیدن تصویر خودش به وجد اومده و تند تند خودشو تو بغلم تکون میده و ذوق میکنه . 9404 ... بدم میاد از این عدد چهار رقمی ! که ثبت نشده توی موبایلش ... که چهار دقیقه و سی و شش ثانیه زمان مکالمه داره ؟ کی زنگ زده بود ؟ مگه مهمه ؟ دلم ضعف میره ... قلبم فشرده میشه پسرم خیره شده به عکس 3*4 پدرش کنج آینه ... چقدر با این مرد غریبه ام ! پسرم رو میزارم کنار عروسکاش ... میرم سراغ ظرفای شام . قابلمه ها رو میسابم و اشک میریزم . محکم تر میسابم و هق هق ام تو صدای آب گم میشه ... پسرم چشم هاش رو میماله ... وقت خوابشه ! ولی شب برای من ادامه داره ... + از جزییات نپرسید ... دلم میگیره :((
دلم میخواهد به همه ی عقاید احترام بگذارم ولی احترام به برخی عقاید توهین به شعور خودم است . پس در بهترین حالت تحملشان میکنم و هیچ نمیگویم