هی یاد خودم افتادم که عروسی نگرفتیم چون خانواده شوهر هیچ خرجی نمیکردنو اصلا اعلام حصورم نداشتن گفتیم بریم نشهد بعد بربم سر خونه زندگیمون بدون عروسی مادرم خیلی زجرم داد همش سرکوفت و نفرین میکرد خیلی اذیتم کرده اخرین روز که داشتم میومدم خونم بهم گفت انشاالله سیاه بخت شی هیچ وقت بادم نمیره .نه اینکه بابت نگرفتن عروسی اینجور باشع کلا همش نفرین میکردو بهم توهین با اینکه من عصای دستش بودم همیشه .خیلی روزای بدی بود درکت میکنم